به همین سرعت اولین ماه از ۱۴۰۲ هم تموم شد و رفت، البته هنوز چند ساعتی مونده تا کامل تموم بشه ولی بیاغراق این فروردین، بخصوص عیدش برای من بهترین فروردین عمرم بود، هم شروعش، هم اتمامش و هم وسطاش...
خصوصا هشتم، نهم، یازدهم، دوازدهم، سیزدهم، بیست و هفتم، سیام و سی و یکمش! درسته که ۲۶ اسفند ۱۴۰۱ هم فوق العاده بود و کلی اینکه کنار یار بودم و تولدش بود روزمو قشنگش کرد ولی خب هشتم و نهم فهمیدم چقدر بهتر و عاقلتر از چیزیه که فکر میکردم و یازدهم و دوازدهم و سیزدهم فهمیدم که چقدر بیشتر از تصورم به فکرمه و به تک تک حرفام اهمیت میده و براش مهمه که چه احساسی دارم و خیلی عزیزتر شد.
بیست و هفتم، توی یک استرس و نگرانی خیلی بدی بودیم و من از بس استرس داشتم عین یه بچه رفتار کردم ولی تونست اوضاع رو مدیریت کنه، کمک کنه حرفامو بگم، هر چند بازم نتونستم عین یه آدم بالغ حرف بزنم و وسطش یهو زدم زیر گریه و حتی حرف زشت زدم که باعث شد دلخور شه و واسه دقایقی جدی شد... ولی خب در نهایت تونست حالمو خوب کنه، کمک کنه راه حل منطقی پیدا کنم و آروم شیم.
سیام با اینکه از شب قبلش بیدار بود و حسابی خسته بود، چون حس کرد نیاز دارم کنارم باشه با وجود خستگیش اومد کنارم بود، حرف زدیم، یا بهتر بگم، حرف زدم، خیلی حرف زدم تا کامل خالی شدم و بعدش با هم خندیدیم و چای خوردیم و بازم برنامهمون رو برای حل مشکل مرور کردیم و وقتی آروم شدم رفت.
سی و یکم، مشکل حل شد، خندید، خندیدم، خدایا شکرت.