دوست نداشتم دو تا پست بنویسم برای همین اول یک چند خطی وصیت کنم بعد برم سراغ تمرین داستان نویسی سخنسرا. دیروز از صبحش تا وقتی پیش جمع بچهها بودم خیلی روز خوبی بود ولی دنیا چشم نداشت ببینه من شاد و خوشحال هستم قشنگ از دماغم درآورد با خبرهای بدی که رگباری از بچهها شنیدم. عذاب وجدان یکی از بچهها که البته سختگیری بیش از حد داره ولی خب میشه درک کرد یک انسان کمالگرا احساس ناراحتی کنه وقتی تو حالت کمال خودش نباشه! بعد هم پست هولدن و رستاک خلاصه که تمام خوشیها تمام و کمال کوفتم شد. بعدش هم دیدن غم رفیق جان عذرخواهی مظلومانهاش از من بخاطر تغییر سریع پروفایلش و بعدم خواب رفتن من از خستگی و تنها موندن دوستانی که نگرانشون بودم بخصوص همین مورد آخر یعنی رفیق جان چون تنها بود واقعا باز بقیه دوستانی دارند.
خیلی فکر کردم چی بنویسم و در نهایت دیدم داستان تو میتوانی خیلی کودکانه است و تغییرش به حالت کتابی درست زشتش میکنه اصلا نمیتونم جوری جز لحن بچگانه خودش بگم پس این حذف شد از لیست بعد دیدم خیر و شر ناقص یادم میاد نشستم از پدرم پرسیدم دیدم کلا یادش نمیاد تصمیم گرفتم یک نگاه اجمالی کنم و دیدم اگه خیر و شر بشه داستان من احتمالا خود دخو هم نخونه از بس داستانش طولانی هست حدود چهل صفحه بود و خب برای قابل فهم بودن حداقل میشد تو پنج صفحه خلاصهنویسی کنم برای همین تصمیم گرفتم داستان موش و گربه را بازنویسی کنم چون هم کامل تو خاطرم باقی مونده هم هم خیلی طولانی نیست و نه صفحه است و خلاصه اش هم قابل فهم میشه هم یک مقداری خندهدار و طنز هستش و خب من طنز بیشتر دوست دارم. البته چون داستانش به صورت نظم هست و من میخوام به صورت نثر بنویسم امیدوارم مرحوم مهدی آذر یزدی توی گور نلرزن!
گربهای به اسم "پیشی" بچهای به نام نازی داشت. پیشی تمام روز مشغول شکار موش و نازی مشغول بازی بود. پیشی یک روز موش چاق و چلهای دید دم در خانه و شکارش کرد و به نازی داد تا برای ناهار بخورد، نازی موش را خورد و با خوشحالی گفت: "به به چه غذای خوشمزهای بعد از این من فقط موش میخورم موش غذای محبوب من شد و بقیه غذاها از چشمم افتادند!"
بعد از این موضوع تا دو روز لب به شیر نزد و تمام روز و شب به موش قکر میکرد. پیشی براش نان و پنیر هم آورد اما آنقدر نازی نان و پنیر را هم نخورد که نانها خشک و غیرقابل خوردن شدند. نازی روز سوم ناراحت و غمگین نشسته بود و فکر میکرد چرا دیگر موشی نیست؟! چرا موش قحط شد؟ توی همین افکار بود که به یکباره صدای ریزی شنید و به سمت صدا برگشت و موشی را دید؛ تا موش را دید ذوق زده شد و گفت: "موش! زود بیا تا من تو را بخورم!" موش ترسید و پا به فرار گذاشت و در حین فرار گفت: چه گربه بیادبی! گربه به این بیادبی عجیب است گربه تا این حد بیادب ندیده بودم!
بعد از فرار موش نازی ناراحت و عصبانی شد و شروع کرد داد و فریاد و میو میو کردن. شب که مادرش به خانه برگشت برای مادرش تعریف کرد چه اتفاقی افتاده است و مادرش بعد از شنیدن ماجرا با خنده گفت: "مادر فدای تو شود، تو هنوز راه و رسم کار را بلد نیستی به من گوش کن تا بهت یاد بدهم. کار دنیا با عقل و تدبیر پیش میرود و کار گربه با حیله و نیرنگ. اگر تو بدون فکر و حیله بخواهی پیش بروی هیچ وقت موفق نمیشوی. ما موش را با حرف خوب و حیله میگیریم. اول باید مقدمه چینی بکنی مثل آتش درست کردن که اول کاغذ و پوشال آتش میگیرد و بعد چوب شروع به سوختن میکند. اگر کسی بخواهد موش بگیرد باید با ادب شروع به صحبت کند تا بتواند با حرفهایش دل موش را نرم کرده و بعد شکارش کند. برای اینکه بتوانی به مقصود برسی و خوشحال باشی باید اول خوشزبان باشی مایه خوشدلی خوشزبانی است وقتی بد حرف بزنی نتیجه خوبی نخواهی گرفت حتی مار را با حرف خوش و زبان خوش شکار میکنند موش ترسو که معلوم است با حرف بد میترسد و فرار میکند. وقتی تو گفتی: "بیا تا من تو را بخورم" موش از تو دلخور شده و بهت بد و بیراه گفته و پا به فرار گذاشته است خب بیچاره ترسیده و حق دارد بعد از این سعی کن موش را با حرف بد نترسانی اولین دقایق مهم است این که چطور پیش بروی و صحبت کنی اصل کار است باید با حیله پیش بروی موشها خودپسند و خودخواه هستند تو هم باید اندکی با متانت و سنگین رفتار کنی. موشها گردو و قند دوست دارند پس در صحبت شیرین سخن و چرب زبان باش."
نازی خندید و با خوشحالی گفت: "آخ جان خوب یاد گرفتم تو اولش را گفتی و من تا آخر فهمیدم بعد از این میدانم باید چه کار کنم بلد نبودم اما الان خوب یاد گرفتم فدایت بشوم که خوب به من درس دادی" مادرش گفت: "آفرین اما زندگی راه و روشهای بسیار دارد." سپس چند تا از تجربه هایش را در اختیار نازی قرار داد تا از آنها استفاده کند.
صبح فردا نازی سر راه موش نشست تا موش را دید با صدایی آرام و مهربان به او سلام کرد. موش پرسید: "تو که هستی؟" نازی گفت: "من کنیز تو هستم، عاشق و شیدا و مخلص و چاکر تو هستم از تماشای راه رفتن تو هوش از سرم میپرد و اگر مزاحمت شدم تو مرا ببخش چون من نتوانستم ساکت بمانم و عرض ادب نکنم.من در دنیا هیچکس را مانند شما موشها ظریف و دوست داشتنی و مهربان و شریف و شجاع ندیدهام "موش با خنده تشکر کرد و گفت: "من شما را به جا نیاوردم" نازی با خنده گفت: "من فکر نمیکردم من را نشناسی، من آنی هستم که شبانه روز تشنه محبت توست دل من مانند دل موشها نازک و راه و رسمم مهربانی است، دشمن گربهها هستم! که بد رفتار و زشت کردارند اما وقتی موش میبینم دوست دارم با او صحبت کنم من داشتم از درد میمیردم که تو آمدی و از دیدنت شاد و زنده شدم اگر کار واجبی داری مزاحمت نشوم" موش گفت: "از چه رنج میبردی بلا دور باشد انشاءالله" نازی گفت:"دمم به شدت درد میکند" موش دلش سوخت و رفت تا نگاهی به دم نازی بکند که نازی جستی زد و موش را گرفت.
موش وقتی دید نازی قصد کشتن او را دارد فریاد زد و گفت : "آن حرفهای خوب چه شد؟ چرا داری به من ظلم و ستم میکنی؟ به چه دلیلی داری با من دشمنی میکنی؟ عاشق و شیدا و مخلص و ارادتمند این بود؟" نازی گفت: "سخت نگیر تقصیر من نیست غریضهام غالب شد و کار از کار گذشت تو خودت باید حواست را جمع میکردی و با دشمن جانت دوست نمیشدی! حالا بدان که همه آن حرفهای زیبا برای گول زدن تو بود و بس"
حرف خوب از زبان کسی که دشمن جان است گاهی همراه با نیت بد همراه هست و خوشبخت آن کسی است که همیشه حواسش جمع باشد و خام حرفهای زیبا نشود در دنیا حرف خوب زیاد زده میشود باید هشیار بود و حرفها را سنجید تا گرفتار و پشیمان نشد.