بهم بخندین با تسبیح میزنمتون بگم! یک خاطرهای خیلی واضح تو ذهنم هست که توی مهد نشسته بودم روی تاب و داشتم خیلی خیلی آروم تاب میخوردم که یکی از دخترا بی مقدمه اومد گفت قیچی من (قیچی کاغذش که برای کاردستی لازم داشتیم از این پلاستیکیهای عروسکی) صورتیه تو که نداری راست میگفت نداشتم مال من آبی بود و نمیدونم چرا یادم مونده این؛ شاید برام خیلی ناراحت کننده بوده که قیچیم صورتی نیست شایدم از بچگی تو این حالت به سر میبردم که اسکولو ببین توروخدا! ولی واقعا یادم نیست فکرم و حسم فقط همین لوکیشن و حرف یادمه!
الانم دلتون بسوزه من یه دوست جدید دارم بهم از این گوگولیای کنار وبلاگ کادو داده نوجوان درونمو بیدار کرده شما که ندارید سوز به دلتون!
+ امروز فهمیدیم که اینکه یک آزمایشگاه رو بیفتی بدم نیستااا وقتی همه دارن عین چی میرن دنبال عکس و اینا که نقاشی بکشن تو آماده شده داری!