۱. چند هفته پیش دوستی شرح احوال یک بنده خدایی را گفت و خواست باهاش دوست بشم گذشت و دیگه داشتم به نقطهای میرسیدم که بگم دیر است که دلدار پیامی نفرستاد که فرستاد بالاخره. من همیشه سعی میکنم فرض بگیرم همه خوب و صادق هستند مگه خلافش ثابت بشه حالا چند روزی از دوستی با این شخص نگذشته به صداقتش شک کردم البته معتقدم دروغ نمیگه اما برخلاف ادعاش دنبال ترحم هست و داره مبالغه میکنه درباره وضع موجود زندگیش و یا اگه مبالغه نکنه میتونم بگم بیعاطفه هم نه ولی بیفکرتر از مادر من هم هست!
۲. هر وقت قرمز میپوشم یعنی دلتنگم یک جور اعتراض به وضع موجود بی صدا هم هست و این روزها همه لباسهای قرمزم پوشیده شدن و باید شسته شن و گرنه باید برم سراغ رنگهایی که به دلم نیست!
۳. باز زهرماری خورده بود انقدری که کل محیطی که توش بودیم بوی زهرماری میداد و من داشتم به قطع نخاع شدنش فکر میکردم! بشدت نگران روزی هستم که فیوزهام اتصالی کنه از حالت فکر به عمل برسونم!
۴. خبر خوب اینکه یکی از خرمگسهای بزرگ زندگیم به زودی میره و قرار هست به جاش یک زوج تازه عروس داماد بیان یعنی مهر ماه واحد بغلی رو تحویل میگیرن و آبان عروسی میکنن در این حد تازه و نو هستن و میخوام به فال نیک بگیرم.
۵. این روزها بیشتر به این حرف میرسم فقط هدف... هیچی مهم نیست چون هیچ شرایطی پایدار نیست هیچ آدمی هم همیشگی نیست اصلاْ دنیا محل گذره!
۶. فردا مادرم میره دیروز حسش نبود با اینکه بیدار شده بودم حاضر شده بودم اسنپ هم گرفته بودم برم دیدنش نرفتم! زنگ زدم گفتم نمیام ببخشید! یکی شنید گفت وقتی با مادرت اینجوری میکنی من چه توقعی دارم؟
۷. خوابم میاد چرا شب نمیشه؟