چهارشنبه ۱۳ تیر ۹۷ , ۰۰:۰۹
تقریبا همه بچهها دوچرخه سواری دوست دارن و تا سن خاصی دوچرخه جزو علاقمندیهاشون محسوب میشه و منم جزو این اکثریت بودم و دوچرخه یک زمانی جزو آرزوهای زندگیم بود. آرزو بود چون برام نمیخریدن میگفتن دوچرخه سواری برات خطر داره اما انقدر اصرار کردم که بالاخره برام دوچرخه خریدن یک دوچرخه صورتی دست دوم و از شب اولی که خریدنش من با پدرم شبها میرفتم تمرین دوچرخه سواری و البته کمکی هم میبستم و همیشه هم صدای کمکیها شنیده میشد و این یعنی من نتونسته بودم تعادل دوچرخهام حفظ کنم و اگه کمکیها نبودن میخوردم زمین شاید فکر کنید شوخی میکنم ولی واقعا چند سال طول کشید تا یاد بگیرم دوچرخهسواری کنم نزدیک به دو سال و خردهای هر شب من و پدرم میرفتیم خیابانهای اطراف محل سکونتمون تا من تمرین کنم ولی فایده نداشت و صدای کمکیها میاومد ولی شاید باورتون نشه با تغییر شیوه یک هفتهای یاد گرفتم و ماجراهای من شروع شد.
شیوه جدید این بود که کمکیها باز شدن و بابام پشت دوچرخهام میگرفت و من حرکت میکردم حدود یک هفته گذشت و من با پدرم هر شب میرفتم تمرین تا اینکه روز هفتم یا هشتم همینطوری که داشتم دوچرخه سواری میکردم طبق معمول هر شب شروع کردم حرف زدن و سوال پرسیدن از بابام چندتایی سوال پرسیدم و بابام جواب داد سوالات هم معمولا مربوط میشد به اتفاقات روزانه مثلا یک بار بین دوستم و یکی از سربازهایی که توی پادگان نزدیک محل سکونت ما نگهبان بود دعوا شد و حرفهایی زدن که من نفهمیدم یعنی چی و از پدرم پرسیدم و بابام اول تعجب کرد بعد خندید و توضیح داد و گفت هیچ وقت نگیها خیلی حرفهای زشتی گفتن. خلاصه رکاب میزدم و با پدرم صحبت میکردم که دیدم پدرم جواب نمیده برگشتم نگاهش کنم دیدم خدای من بابام ته کوچه داره دست تکون میده و جا در جا خوردم زمین و بابام جای اینکه بیاد کمک شروع کرد با صدای بلند قهقه زدن و میگه داشتی خوب میرفتی که چرا هول کردی الان دو شب میشه من نگهت نمیدارم!
خلاصه از اون شب طلایی و حتی شگفت انگیز که از ذوقش بیاغراق تا صبح یک ثانیه هم نخوابیدم. چون فهمیدم بالاخره میتونم تعادلم حفظ کنم و مثل بقیه برم دوچرخه سواری و مجبور نیستم حتما همیشه به صورت تکراری بدمینتون بازی کنم یا با لاکپشت عرفان سرگرم بشم بلکه میتونم با بقیه مسابقه بدم و انقدر این موضوع برام شیرین بود و ذوق داشتم که شاید بشه جزو ده اتفاق شیرین زندگیم ازش یاد کرد.
دوچرخه یاد گرفتن من و ذوقی که بابتش داشتم باعث شد بخوام هر روز دوچرخه سواری کنم. تازه نه فقط شبا و آروم بلکه از وقتی آفتاب یکم کمتر میسوزوند تا وقتی که هوا به حدی تاریک میشد که میترسیدم. سر همین بنده خدا بابابزرگم هر روز صندلی تاشو برزنتیش میذاشت دم در حیاط تا مراقب من باشه و منم برای خودم دوچرخه سواری میکردم.
از یک جایی به بعد دیگه فقط با بچهها مسابقه نمیدادم با موتور هم مسابقه میدادم و بنده خدایی که باهاش مسابقه میدادم میدونست چقدر با زحمت تونستم دوچرخه سواری یاد بگیرم به من میباخت تا خوشحال بشم. یک بار باز این شخص اومد و گفت بیا مسابقه بدیم منم قبول کردم و شروع کردم رکاب زدن ته کوچه هم یک بنده خدایی مشغول تعلیم رانندگی بود.
مسابقه شروع شد تند تند داشتم رکاب میزدم که فرد مورد تعلیم بدون نگاه به اطراف دنده عقب گرفت و منم بخاطر سرعتم نتونستم ترمز کنم یا مسیرم درست منحرف کنم تصادف کردم و چه تصادفی انقد با شدت خوردم به ماشین که پرت شدم اون سمت ماشین فرود اومدم و یک مقداری هم کشیده شدم روی آسفالت و 4 تا از بندانگشتهام کلا از بین رفتن و استخوانهاش هم دیده میشد و صورتم هم حسابی زخمی شده بود دیگه واقعا نفهمیدم چی شد فقط یادم هست چشم باز کردم دیدم مادربزرگم عصبانی داره با بابابزرگم حرف میزنه میگه حواست کجا بود چرا مراقب بچه نبودی ببین به چه روزی افتاده. بعد این اتفاق کذایی دوچرخه برای همیشه برای من ممنوع شد و داغش موند روی دلم... هنوزم گاهی دلم برای دوچرخه صورتیم تنگ میشه و هنوزم یک ترس خاصی از کسایی که در حال تعلیم رانندگی هستند دارم.
+ حس میکنم اصلا شبیه داستان نشد!