جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

و اما وین عزیز

۲ ۵

خب دیدم که روز به روز بنویسم خیلی میشه فقط از بخشای جذاب براتون میگم بدون تفکیک روز اینجوری هم من انگشت درد نمیشم هم شما کور نمیشید!

اولین چیزی که توی وین برای من فوق العاده جذابه و باعث میشه بشه وین جان و دلتنگش بشم حضور مادر جانه که خب توش شکی نیست بعدش غذاهاش که خیلی خوشمزه است یعنی موندم چطوری برگردم ایران و غذا بخورم خیلی دچار یاس فلسفیم سر این موضوع! خصوصا که رفتیم یه جایی به اسم کافه آیدا واقع در خیابون کرتنر اشتراسه kärtner Straße و کراسان زردآلو و کافی لاته خوردم و از خوشمزه‌ترین کراسان و کافی لاته ایران یه صد برابری خوشمزه‌تر بود!

بعدشم رفتیم کلیسای اشتفان پلاتس Stephanplatz و یکم اونجا بودیم (زیر این کلیسا یه موزه است توش جمجمه نگه میدارن ولی اون روز نشد بریم موزه هنوزم نشده و قراره یه روزی در آینده بریم) بعد از اون توی خیابون کرتنر گشت و گذار داشتیم تا رسیدیم به خیابون ماهلر اشتراسه Mahler Straße (البته اینکه میگم خیابون ماهلر اشتراسه غلطه‌ها درستش اینه رسیدیم به خیابون ماهلر یا باید بگم رسیدیم به ماهلر اشتراسه چون اشتراسه یعنی خیابان و گاسه یعنی کوچه و وقتی میگم خیابون ماهلر اشتراسه دارم میگم خیابون ماهلر خیابون!) بعد اونجا دو تا رستوران بود یکیش به نظر بهتر میومد به اسم رستوران سن گارلو Ristorante San Garlo و با مشاوره سرآشپز یه پیتزای سبزیجات سفارش دادیم که خوشمزه‌ترین پیتزایی بود که تا اون روز خورده بودم و بسیار چسبید.

علاوه بر این‌ها میتونم به یه روز دیگه اشاره کنم که توی همین کرتنر بستنی ماستی خوردیم و فوق العاده معرکه بود و یا روز دیگه‌ای که رفتیم دونا زِنتْقُم Donau Zentrum (نه در همه جا و همیشه ولی در خیلی از مواقع r در زبان آلمانی ق تلفظ میشه! مثلاً نون بقی بقی نمیگن همون بربری میگن ولی تهران رو یه جورایی شبیه تهقان میگن!) داشتم میگفتم رفتیم دونا زنتقم و کافه گلاسه میخواستیم که نداشت و در نهایت فهمیدیم اووو اینا به کافه گلاسه میگن وینا آیس کافی vienna ice coffee یا کاسه کاری که توی همین دونا زنتقم خوردیم یا حتی کیک زخرای تولدم و رستوران رو به روی خونه که رستوران خیلی خفن و اینایی نیست شنیتسل خوردیم همه انقدر خفن و خوب بودن که میتونم بگم برگردم ایران تا یه مدت هیچ غذایی بهم نمیچسبه مگه اینکه نذری امام حسین بهم بچسبه اونم چون نذری امام حسین دوست دارم کلا نذری دوست دارم و به نظرم خیلی بهتر از غذای معمولیه.

بعد از مادر جان و غذای خفنش دلم برای آرامشش و خنکی شباش و بارون‌ها و هوای مثل شمالش دلتنگ میشم که باهم یه مجموعه خیلی خوب رو میسازن و در آخر دلم برای باشگاهی که میریم و بعضی از آدمای اینجا تنگ میشه از همسرم مادرم بگیرید تا دو تا از مربیای باشگاه و مهمونای شب تولدم که خیلی دوست‌شون دارم.

جدای از آدمای باشگاه امکاناتش هم بسیار دلچسبه و چقدر حیف که توی ایران اصلا و ابدا وجود خارجی ندارن و ما برای پیدا کردنش کلی باشگاه گشتیم ولی نبود آقا نبود دستگاه‌های اینجا نبود حتی شبیه هم نبود امیدوارم یه روزی برسه که ایرانم از این جهت رشد کنه

این پست رو دارم از سوم شهریور مینویسم! بالاخره نوشتم و تموم شد.

گفتم زودتر پست بذارم برسید بخونید البته ذوق کادوی تولدمم بی تاثیر نیست!

۲ ۱۱
روز اول (۱۳۹۸.۵.۵):

ساعت ۳ صبح خونه‌مون

من: بریم؟ دیر نشه! (پروازم ساعت هشت و نیم بود ولی چون برای عمه‌ام مشکل پیش اومده بود میترسیدم!)
بابا: زوده! سعید خودش سر ساعت ۴ میاد دنبالمون دیگه (راننده فرودگاه که سر رفت و آمد عمه باهاش آشنا شدیم و آدم خوبیه)
خلاصه سعید یک ربع به چهار پیام داد دم در خونه ماست و من بدو پاشدم که برم! دیگه راه افتادیم سمت فرودگاه و انقدر این بشر آروم رانندگی کرد که با اینکه میشه از خونه ما تا فرودگاه رو بیست دقیقه‌ای رفت حدود چهل و پنج دقیقه طولش داد و من کلی حرص خوردم! وقتی رسیدیم دیدیم که بله تازه پنج و نیم شروع میکنن چمدون تحویل میگیرن!
اولین نفر چمدونم رو تحویل دادم و ویلچر گرفتم و چون صف نبود ساعت پنج و چهل دقیقه دم در گیتی بودم که از اونجا باید سوار هواپیما می‌شدیم خلاصه ساعت نزدیکای هشت و نیم شد و سوار شدیم و بعدش من تا نشستم رو صندلی گفتم میشه بهم یه قرص ضد تهوع بدین؟ یه قرص ضد تهوع خوردم و بعدش هی بیهوش میشدم و هی به هوش میومدم! یه صحنه بیدار شدم دیدم که ساعت ده و نیمه و طبق بلیط باید میرسیدیم ولی نرسیدیم به بغل دستیم که یه آقای مسن و بسیار سفر کرده و باحالی بود پرسیدم من که خوابم برد تاخیر داشتیم یا چی؟ بعد داشت توضیح میداد که تایم پرواز چهار ساعت و نیمه و هر چی به سمت غرب میریم ساعت میره جلوتر و اینا که یادم اومد لعنتی ساعت مچیم رو ساعت ایرانه و هنوز دو ساعت و نیم دیگه رو هواییم!
خلاصه پرواز گذشت و آخرین نفرات پیاده شدیم که با ویلچر بریم بعد گفته بودن که یکی از ایرلاین ایران میاد و فارسی بلده من رفتم دیدم ااای آقا اینی که اومده دنبال من که روی پیشونیش مهر خورده ساخت اتریش! و داره با لهجه آلمانی انگلیسی حرف میزنه! خلاصه که با استرس ناقص بودن زبانم نشستم روی ویلچر اما جونم براتون بگه که از بس خانوم باحالی بود و غلطای من رو اصلاح میکرد باهاش حرفم زدم کلی هم خوشم اومد از خانومه و اگه تو فرهنگ‌شون بغل کردن یه جور ناجوری نبود بغلش میکردم ولی خب انقدر که آدمای سردی هستن و فرهنگ‌شونم با بغل کردن هم جنس مشکل داره ترسیدم والا!
منتظر چمدون بودیم که مامانم زنگ زد و گفتم منتظر چمدونیم و آقا چشم‌تون روز بد نبینه چون نفر اول تحویل داده بودم چمدونم آخرین نفر اومد و وقتی رسیدم به خروجی مامانم یه جوری با ذوق دویید که نگم براتون با تشکر از همسر گرامی مادر جان که فیلمشو گرفته هی میبینم هی میبینم هی یاد اون روز میفتم لبخند میزنم از ذوقش.
دیگه روز اول با حرف و اینا گذشت و شبش من و مامانم چون شب قبلش درست نخوابیده بودیم بیهوش شدیم و فردا ساعت چهار و نیم بیدار شدیم! 

روز دوم (۱۳۹۸.۵.۶):

بعضی از آدما همه چیز تمومن یکی‌شون شراگیم (همسر مادرم؛ لقب نیستا شراگیم یعنی شیر آگین اسم پسر نیما یوشیجم بوده و واقعا اسم همسر مادرم شراگیمه) از همه چیز تمومی این بشر میشه به آشپزیش اشاره کرد خلاصه یه صبحانه حسابی توی بالکن‌شون خوردیم و بسیار لذت بردیم بعدش یکم به کارای شخصی رسیدیم و ناهار رفتیم یه جای بامزه که میتونستی سلف سرویس از هر غذایی میخوای بکشی منم کوچولو کوچولو از همه غذاهاش کشیدم و امتحان کردم و میتونم بگم مرغ و گوشت رو عالی میپزن برنج‌شونم خوبه چه ساده چه برنج با سبزیجات بعد خود سبزیجات رو خارق العاده خوشمزه درست میکنن و در نهایت میتونم بگم اصلا و ابدا سمت پاستاهای اتریش نرید بیمزه و افتضاحه! بعدش رفتیم باشگاه و ورزش کردیم (همچین آدمیم ورزش رو تو سفرم ول نمیکنم بله!) و بعدم میتونم بگم چون ننوشتم شام چی خوردیم و خوابالو بودم یادم نیست ولی یادمه یکی از این دو شب هات داگ خوردیم که با هات داگ ایران خیلی فرق داشت و من میدونم دلم براش تنگ میشه!

روز سوم (۱۳۹۸.۵.۷):

من و مامانم بازم ذوق داشتیم و کله سحر بیدار شدیم و بعد از صبحانه رفتیم کلیسای نزدیک خونه‌شون و بعدشم یکم دور زدیم همون اطراف و برگشتیم خونه و چون کفش پای منو اذیت کرد نرفتیم گشت و گذار و به جاش تو خونه کلی خنده و شادی کردیم و قرار شد فرداش بریم برای من کفش بخریم.

روز چهارم (۱۳۹۸.۵.۸):

بازم من و مامانم ذوق داشتیم یا هر چی که کله سحر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش نزدیکای ۱۱ از خونه زدیم بیرون بریم خرید قصدمون این بود که بریم یه کتونی و یک لباس شیک برای تولدم بخرم برای همینم با اتوبوس رفتیم خیابون ماریا هیلف (لازم به ذکره که من به راننده اتوبوساشون تعظیم میکنم چون اینجا خیابونا خیلی باریکه بعد همه چی درهمه یه جورایی، موتور نیست خیلی کمه ولی پر دوچرخه است بعد یهو داری میری می‌بینی ریل مترو اومده رو زمین یه جاهایی هم که کلا ترن زمینی دارن و خلاصه که باید خیلی خفن باشی تا یه اتوبوس برونی) خلاصه رسیدیم به خیابون مورد نظرمون که ما بهش میگیم پهلوی چون بشدت شبیه خیابون پهلویه اول رفتیم و من یه کتونی خریدم و ست مکس ایرم کامل شد دیگه! الان میتونم ادعا کنم خود صاحب نایک اندازه من مکس ایر نداره! الان فقط دو طرح متفاوت مکس ایر ۲۰۱۹ دارم! یه همچین نایک دوستیم!
بعدش دیگه قدم میزدیم و مغازه‌ها رو نگاه میکردیم و هر جا من خسته میشدم میرفتیم توی محوطه باز یه کافه میشستیم و آب یا قهوه میخوردیم که توی یکی از اینا تا اومدیم بشینیم دو تا دخترم اومدن بعد ما به خاطر سایه میخواستیم بریم یه نقطه خاصی بشینیم که سایه‌اش کامل بود اونام میخواستن همونجا بشینن بعد دختره که نفهمیده بود ما ایرانی هستیم یهو گفت حالا اینام دقیقا باید بیان همینجا بشینن مامانمم یهو گفت مگه خریدی اینجا رو؟ خلاصه باید قیافه دختره‌ رو میدیدین خیلی باحال ضایع شد.
دیگه تا نزدیکای ظهر گشتیم و هنوز لباس مهمونی پیدا نکرده بودیم! مانتو و کاپشن پاییزه که تو برنامه‌مون نبود رو خریده بودیم ولی مگه لباس مهمونی و دمپایی رو فرشی پیدا میشد؟ خلاصه که رفتیم رستوران ترکی و شیش کباب خوردیم (یه چیزی که جالب بود کنار کباب برنج که گذاشته بودن هیچی بلغور گذاشته بودن خیلیم خوشمزه میشد به نظرم یه بار که تو خونه چنجه پختید به جای برنج بلغور بپزید خوشمزه‌تره؛ یه چیز دیگه هم اینکه چیزی که اینجا بهش میگن ریحون به ذائقه ما نمیسازه و خیلی بدمزه است اصلا امتحان نکنید به نظرم!)
بعدش رفتیم گشتیم و گشتیم و دمپایی روفرشیم خریدیم ولی هنوز لباس پیدا نشده بود دیگه داشتیم میگفتیم ولش کن با همون لباسایی که‌ آوردم یه چیزی ست میکنیم و میریم که یهو مامانم گفت بیا بریم توی این مغازه و اینجا چیزهای خوشگلی پیدا میشه و خلاصه رفتیم تو و یه چیزی انتخاب کردیم بعدش رفتم پرو کنم که فروشنده‌اش اومد خیلیم خانوم خوبی بود همون اول برامون آب آورد و تهشم لباسی که خریدیم رو خودش پیشنهاد داده بود و خیلی شانسی و اتفاقی بعدا دیدیم ااا چه باحال ما دقت نکرده بودیم لباسه با دمپایی‌هام سته و به جز اون با دستبند و گردنبدم سته و از اون باحال‌تر اگه شب بخواهیم بریم بیرون و سرد باشه با کاپشنی هم که خریدیم ست میشه یه همچین لباسی پیشنهاد داد خفن جان!
از اونجایی که روز تولدم خیلی خوب بود و خود مهموناش به تنهایی پست مستقل میطلبن هر کدوم باشه بعدا درباره تولدم میگم فقط میتونم بگم که شب تولدم خیلی خوب بود و خیلی خوشحالم که تولد بیست و پنج سالگیم کنار مادرم بود دیگه اون حس بدبختی رو که به بیست و پنج ساله‌ها داشتم ندارم.
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان