خب دیدم که روز به روز بنویسم خیلی میشه فقط از بخشای جذاب براتون میگم بدون تفکیک روز اینجوری هم من انگشت درد نمیشم هم شما کور نمیشید!
اولین چیزی که توی وین برای من فوق العاده جذابه و باعث میشه بشه وین جان و دلتنگش بشم حضور مادر جانه که خب توش شکی نیست بعدش غذاهاش که خیلی خوشمزه است یعنی موندم چطوری برگردم ایران و غذا بخورم خیلی دچار یاس فلسفیم سر این موضوع! خصوصا که رفتیم یه جایی به اسم کافه آیدا واقع در خیابون کرتنر اشتراسه kärtner Straße و کراسان زردآلو و کافی لاته خوردم و از خوشمزهترین کراسان و کافی لاته ایران یه صد برابری خوشمزهتر بود!
بعدشم رفتیم کلیسای اشتفان پلاتس Stephanplatz و یکم اونجا بودیم (زیر این کلیسا یه موزه است توش جمجمه نگه میدارن ولی اون روز نشد بریم موزه هنوزم نشده و قراره یه روزی در آینده بریم) بعد از اون توی خیابون کرتنر گشت و گذار داشتیم تا رسیدیم به خیابون ماهلر اشتراسه Mahler Straße (البته اینکه میگم خیابون ماهلر اشتراسه غلطهها درستش اینه رسیدیم به خیابون ماهلر یا باید بگم رسیدیم به ماهلر اشتراسه چون اشتراسه یعنی خیابان و گاسه یعنی کوچه و وقتی میگم خیابون ماهلر اشتراسه دارم میگم خیابون ماهلر خیابون!) بعد اونجا دو تا رستوران بود یکیش به نظر بهتر میومد به اسم رستوران سن گارلو Ristorante San Garlo و با مشاوره سرآشپز یه پیتزای سبزیجات سفارش دادیم که خوشمزهترین پیتزایی بود که تا اون روز خورده بودم و بسیار چسبید.
علاوه بر اینها میتونم به یه روز دیگه اشاره کنم که توی همین کرتنر بستنی ماستی خوردیم و فوق العاده معرکه بود و یا روز دیگهای که رفتیم دونا زِنتْقُم Donau Zentrum (نه در همه جا و همیشه ولی در خیلی از مواقع r در زبان آلمانی ق تلفظ میشه! مثلاً نون بقی بقی نمیگن همون بربری میگن ولی تهران رو یه جورایی شبیه تهقان میگن!) داشتم میگفتم رفتیم دونا زنتقم و کافه گلاسه میخواستیم که نداشت و در نهایت فهمیدیم اووو اینا به کافه گلاسه میگن وینا آیس کافی vienna ice coffee یا کاسه کاری که توی همین دونا زنتقم خوردیم یا حتی کیک زخرای تولدم و رستوران رو به روی خونه که رستوران خیلی خفن و اینایی نیست شنیتسل خوردیم همه انقدر خفن و خوب بودن که میتونم بگم برگردم ایران تا یه مدت هیچ غذایی بهم نمیچسبه مگه اینکه نذری امام حسین بهم بچسبه اونم چون نذری امام حسین دوست دارم کلا نذری دوست دارم و به نظرم خیلی بهتر از غذای معمولیه.
بعد از مادر جان و غذای خفنش دلم برای آرامشش و خنکی شباش و بارونها و هوای مثل شمالش دلتنگ میشم که باهم یه مجموعه خیلی خوب رو میسازن و در آخر دلم برای باشگاهی که میریم و بعضی از آدمای اینجا تنگ میشه از همسرم مادرم بگیرید تا دو تا از مربیای باشگاه و مهمونای شب تولدم که خیلی دوستشون دارم.
جدای از آدمای باشگاه امکاناتش هم بسیار دلچسبه و چقدر حیف که توی ایران اصلا و ابدا وجود خارجی ندارن و ما برای پیدا کردنش کلی باشگاه گشتیم ولی نبود آقا نبود دستگاههای اینجا نبود حتی شبیه هم نبود امیدوارم یه روزی برسه که ایرانم از این جهت رشد کنه
این پست رو دارم از سوم شهریور مینویسم! بالاخره نوشتم و تموم شد.