جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

شانزده کیلو آجیل

۲ ۱

۱. اون استادی که تو پست قبل گفتم نیومده بود و اینا این هفته اومد بابت هفته پیش هم عذرخواهی کرد و گفت اگه ترم دیگه هم باهاش کلاس داشتیم حتما از جلسه اول بریم و این ترم استثنا بوده و کاری براش پیش اومده بعد شروع کرد درس دادن هر چی از خوب درس دادنش بگم کم گفتم انقدر خوب درس داد که واقعا نفهمیدم چطوری کلاسش گذشت خیلی خوشحالم که هر چی تو دانشکده ما بد باشه اساتید مربوط به دروس تخصصی‌مون فوق العاده خوبن و اینم مدیون رئیس دانشکده هستیم که یه تیم قوی داره و دیگه وقتی پدر علم زیست شناسی ایران که دکتر مجد باشن رئیس دانشکده‌مون هستن دیگه امکان نداره که ما به مشکل بخوریم تو دروس تخصصی.

۲. بعدش یه زمان نسبتا طولانی رو بیکارم با دختر لپ قرمزی توی سلف غذا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش اوشون رفت نماز و منم یکم تلفن حرف زدم بعدش رفتیم پیش یکی از بهترین مسئولین دانشکده‌مون که میشه گفت با اختلاف مهربون‌ترین و کار راه اندازترین مسئول دانشکده ماست ما رو که دید گفت خدایی چه کلاسی داشتین که این موقع از سال دانشگاهین؟ بهش گفتم یه ژست بی‌نهایت بامزه گرفت و گفت اووو چه باکلاس خلاصه کارمون رو بهش گفتیم گفت متاسفانه مدیر گروه معارف باهاش راه نمیاد (حاجی جون ناموساً ازت توقع چنین چیزی رو نداشتم) بعد گفتیم خب حالا شما فلان استاد رو میشناسی؟ گفت نه ولی نگران نباشید معارفیه دیگه! بعد بهش میگم بابا من میترسم این استاد شبیه پدر جنتی باشه آخه بعد گفت آخ از دست این پدر جنتی! من باهاش خیلی صحبت کردم درست نمیشه یه بارم آخر سر بهش گفتم بابا شما نه جوونی نه اخلاق داری قیافه داری نه خوب نمره میدی دانشجو دلشو به چی تو خوش کنه؟ (یعنی این رو که گفت من دیگه داشتم از خنده زمین رو گاز میگرفتم خیلی خوبه این لعنتی) 

۳. ترم پیش ۲ تا از دروس رو استادی تدریس کرده بود که استاد خیلی خوبیه‌ها ولی خب یکم خسته است کم میاد نمیاد زود میره دیر میاد کم درس میده میگه شما دانشجویین بقیه‌اش رو خودتون بخونید! از این جهت میگم خوبه که سواد بالایی داره و وقتی درس میده قابل فهمه ولی خب از بس مشغله کاری خارج از دانشکده داره که دیگه بی‌نظم شده و چون معتقده دانشجو با دانش آموز فرق داره دلیلی نمیبینه همه نکات رو بگه ولی از همه نکات امتحان میگیره و متاسفانه اکثریت با متدش مشکل دارن بعد سر اینکه این استاد سبک تدریسش محبوب نیست این ترم ما از این موهبت برخوردار شدیم که حنا توی دو تا از کلاسای تخصصی با ماست.

بعد این ترم آنجلا این دو تا درس رو ارائه کرده درس جذاب، استاد جذاب، رفقا همه هستن اصلاً انگاری یه قطعه از بهشته این دو تا کلاس. حتی با وجود اینکه باز سر هر دو کلاس افراد گوشت تلخ و نچسب زیادن و چشم دیدن ریخت نحوست بارشون رو ندارم!

۴. دیروز با تارزان غیرتی و حنا و دختر لپ قرمزی کلی خوش گذروندیم که خودش نیازمند پست جداست فقط میتونم بگم که از دیروز تا حالا تارزان غیرتی شده اشرف کتلت پز و من شدم اشوین یخچالی حنا هم که بین خودمون شهلا بود شد شهلا پرچونه و برای دختر لپ قرمزی هم اسم اقدس اژدری رو برگزیدیم و با تعداد زیادی استوری آبرو برای هم نذاشتیم! بخصوص برای شهلا پرچونه!

۵. چند وقت بود ورد عزیز هی میگفت پروفینگ تولز فلان و بیسار و من نمیرفتم دنبالش امروز رفتم و فقط میتونم بگم به و به و به‌به!

۶. به جز این پروفینگ تولز این لپتاپ جدیدم به شکل غریبی میانبرهای وردش فرق داشت و تا امروز سعی کردم یاد بگیرم امروز دیدم ناموساً خیلی فرسایشیه که یادم بمونه به جای کنترل و اس باید شیفت و اف ۱۲ رو بگیرم تا متن ذخیره شه و الی ماشالله سایر میانبرها! دیگه امروز با یک سرچ زیبا فهمیدم مشکل از تنظیمات ادونس زبان کامپیوترمه و درستش کردم و الان انقدر خوشحالم که نگو و نپرس.

۷. دعا کنید فردا استاد معارفی باهام راه بیاد.

بوی ماه مهر

۲ ۴

۰. خیلی دلم میخواست تابستونیه قالبمو عوض کنم ولی یه جوری خورد تو ذوقم که گاهی میگم کلا همون قالب ساده و پیش فرض بیان رو بذارم روی وبم و یا حتی ننویسم!

۱. باز آمد بوی ماه مدرسه ولی من هنوز آماده نیستم بخدا! 

۲. از ۲۳ ام کلاسای ما شروع شده و دیروز اولین روزی بود که من کلاس داشتم و باید میرفتم دانشگاه! صبح بیدار شدم و تیپ زدم و در راستای درویش کردن چشم پسرهای دانشکده پیکسل برادرم نگاهت رو هم زدم رو کیفم! رفتم دانشگاه همون ب بسم الله سوتی دادم در حد تیم ملی به این صورت که یکی از بچه‌های سال پایینی که پشتش بهم بود رو با یکی از دوستام اشتباه گرفتم یهو زدم پشتش گفتم به سلام! دیدم شت این که اون نیست قرار نبود اینجوری شه! خلاصه که با همون دختره یکم بگو بخند کردم که یهو گفت راستی استادتون اومده بود صبح ولی رفت برای تایم شما منتظر نشد! تا اینو گفت حس کردم دارم شاخ در میارم چون این استادمون از اوناست که تاکید داره تمام جلسات باید تشکیل شن و گرنه که خب من می‌خوابیدم...

دیگه رفتم پیگیر شدم دیدم بله رفتن و میگن بچه‌ها اسم بدن اگه زیاد شدن میام! بعد دیگه اسم دادیم زیاد هم شدیم ولی نیومد! مام به تلافیش اول رفتیم سلف بگو بخند بعد رفتیم پیش مدیرگروه که جدیدا عوض شده و هر چقدر مدیرگروه اسبق منو نمی‌دید این منو فرت و فرت داره می‌بینه یه جوری شده که دیگه منو می‌بینه میگه بازم تو؟! خلاصه که رفتیم و باهاش حرف زدیم واحد بده بعد گفت فعلا برید داریم برنامه ریزی میکنیم برای فلان و بیسار و مام گفتیم باشه و بست نشستیم پشت دفترش کم کم بچه‌ها خسته شدن و رفتن و فقط من موندم و یکی دیگه از بچه‌ها که من فکر میکردم فقط ماهی قرمزه نگو که بچه‌ام کلا هوش و حواس نداره شما فکر کن این بشر رفته بود توی یکی از کلاسا تلفن حرف بزنه منم میخواستم برم دستشویی کیفمو گذاشتم تو کلاس پیش این و رفتم بعد اومده بودن در کلاس رو قفل کرده بودن رفته بودن این نفهمیده بود! حالا شانس آوردیم که اونی که داشت درها رو قفل میکرد میشناختیم و نذاشته بود بره و گرنه که شب رو مهمون دانشکده بود!

۳. دیروز گفتن مراسم معارفه یابو سوار جدیده و یابو سوار قدیم درسش تموم شده و دیگه از این ترم نیست که هی به من و تارزان غیرتی چپ چپ نگاه کنه خب یابویی دیگه برادر یه راهنما بزن وقتی میخوای بپیچی گاو نیستی که همینجوری سرتو بندازی پایین بری سمت آخورت!

۴. قرار بود بچه کتابای منو بیاره بعد من ساعت ده و نیم زنگ زدم خواب بود (میگفت نه بیدار بودم ولی صداش خواب بود آقا) بعد گفت تا دوازده میام دوازده زنگ زدم گفت ناهار بخورم میام خلاصه که حدودای دو و نیم اینا اومد کتابامو ازش گرفتم و به جاش بهش سوغاتی دادم و انقدر ذوق کرد که الان میگم کاش فقط واسه همین یه نفر سوغاتی میاوردم والا بخدا! خصوصا که همیشه تا جایی که تونسته کمک کرده حتی پاشد اومد فرودگاه دنبالم.

۵. از وقتی برگشتم همه میگن شادتر شدی بهتر شدی و خب اینا اثرات بودن مادرمه و از اون مهم‌تر یک صلح درونی کاش آدما یاد بگیرن پشت سر فردی که غایبه و نمیتونه از خودش دفاع کنه مزخرف نگن.

۶. زنگ زدم برای کلاس آلمانی میگه ۱ بهمن باید بیای بعد هر چی پرسیدم گفت تو سایت هست ولی ما که ندیدیم! 

و اما وین عزیز

۲ ۵

خب دیدم که روز به روز بنویسم خیلی میشه فقط از بخشای جذاب براتون میگم بدون تفکیک روز اینجوری هم من انگشت درد نمیشم هم شما کور نمیشید!

اولین چیزی که توی وین برای من فوق العاده جذابه و باعث میشه بشه وین جان و دلتنگش بشم حضور مادر جانه که خب توش شکی نیست بعدش غذاهاش که خیلی خوشمزه است یعنی موندم چطوری برگردم ایران و غذا بخورم خیلی دچار یاس فلسفیم سر این موضوع! خصوصا که رفتیم یه جایی به اسم کافه آیدا واقع در خیابون کرتنر اشتراسه kärtner Straße و کراسان زردآلو و کافی لاته خوردم و از خوشمزه‌ترین کراسان و کافی لاته ایران یه صد برابری خوشمزه‌تر بود!

بعدشم رفتیم کلیسای اشتفان پلاتس Stephanplatz و یکم اونجا بودیم (زیر این کلیسا یه موزه است توش جمجمه نگه میدارن ولی اون روز نشد بریم موزه هنوزم نشده و قراره یه روزی در آینده بریم) بعد از اون توی خیابون کرتنر گشت و گذار داشتیم تا رسیدیم به خیابون ماهلر اشتراسه Mahler Straße (البته اینکه میگم خیابون ماهلر اشتراسه غلطه‌ها درستش اینه رسیدیم به خیابون ماهلر یا باید بگم رسیدیم به ماهلر اشتراسه چون اشتراسه یعنی خیابان و گاسه یعنی کوچه و وقتی میگم خیابون ماهلر اشتراسه دارم میگم خیابون ماهلر خیابون!) بعد اونجا دو تا رستوران بود یکیش به نظر بهتر میومد به اسم رستوران سن گارلو Ristorante San Garlo و با مشاوره سرآشپز یه پیتزای سبزیجات سفارش دادیم که خوشمزه‌ترین پیتزایی بود که تا اون روز خورده بودم و بسیار چسبید.

علاوه بر این‌ها میتونم به یه روز دیگه اشاره کنم که توی همین کرتنر بستنی ماستی خوردیم و فوق العاده معرکه بود و یا روز دیگه‌ای که رفتیم دونا زِنتْقُم Donau Zentrum (نه در همه جا و همیشه ولی در خیلی از مواقع r در زبان آلمانی ق تلفظ میشه! مثلاً نون بقی بقی نمیگن همون بربری میگن ولی تهران رو یه جورایی شبیه تهقان میگن!) داشتم میگفتم رفتیم دونا زنتقم و کافه گلاسه میخواستیم که نداشت و در نهایت فهمیدیم اووو اینا به کافه گلاسه میگن وینا آیس کافی vienna ice coffee یا کاسه کاری که توی همین دونا زنتقم خوردیم یا حتی کیک زخرای تولدم و رستوران رو به روی خونه که رستوران خیلی خفن و اینایی نیست شنیتسل خوردیم همه انقدر خفن و خوب بودن که میتونم بگم برگردم ایران تا یه مدت هیچ غذایی بهم نمیچسبه مگه اینکه نذری امام حسین بهم بچسبه اونم چون نذری امام حسین دوست دارم کلا نذری دوست دارم و به نظرم خیلی بهتر از غذای معمولیه.

بعد از مادر جان و غذای خفنش دلم برای آرامشش و خنکی شباش و بارون‌ها و هوای مثل شمالش دلتنگ میشم که باهم یه مجموعه خیلی خوب رو میسازن و در آخر دلم برای باشگاهی که میریم و بعضی از آدمای اینجا تنگ میشه از همسرم مادرم بگیرید تا دو تا از مربیای باشگاه و مهمونای شب تولدم که خیلی دوست‌شون دارم.

جدای از آدمای باشگاه امکاناتش هم بسیار دلچسبه و چقدر حیف که توی ایران اصلا و ابدا وجود خارجی ندارن و ما برای پیدا کردنش کلی باشگاه گشتیم ولی نبود آقا نبود دستگاه‌های اینجا نبود حتی شبیه هم نبود امیدوارم یه روزی برسه که ایرانم از این جهت رشد کنه

این پست رو دارم از سوم شهریور مینویسم! بالاخره نوشتم و تموم شد.

و امـــــا ۲۵ عزیز

۲ ۶

من همیشه نگران ۲۵ سالگی عزیز بودم فکر می‌کردم سن ترسناک و غم انگیزیه! و انقدر این حس در من قوی بود که وقتی یکی می‌گفت ۲۵ سالشه دلم براش می‌سوخت و حتی یک بار وقتی یکی از دوستام توی ۲۵ سالگی عروسی کرد کلی گریه کردم که آخه چرا ۲۵ سالگی که سن نحسیه چرا ۲۴ سالگی یا ۲۶ سالگی نه... ولی از اونجایی که بعد ۱۷ سال تولدم کنار مامانم بود حس میکنم اشتباه میکردم و ۲۵ سالگی خیلیم نازه، گوگولیه، عزیزه.

روزهای قبل که خرید کرده بودیم و خریدهامون تموم شده بود رسیده بودیم به جینگول کردن بنده و تمیزکاری خونه برای همینم بعد از اینکه صبحانه خوردیم مامان جان برام موهامو کوتاه کرد خیلیم شیک و خفن و مجلسی بعدم ابروهامو تمیز کرد و بعدشم تانیا جان اومد خونه رو تمیز کردن و بعد یهو فهمیدم که اوووه شت مهمون داریم من تا قبلش فکر میکردم مهمونی نداریم و خودمونیم بعد چون لی‌لی‌پوت گفته بود میخواد تولدم پیشم باشه و میدونستم که از کانادا اومدن اینجا که اگه شد ببینیم هم دیگه رو و خب من پیچونده بودمش چون با مامانش حال نمیکنم و بعد از اون ور لی‌لی‌پوت به مامانم زنگ زده بود که آره نیوشا کی میاد و فلان بعد مامانم زنگ زد که می‌خوای لی‌لی‌پوت رو برای تولدت دعوت کنیم و اینا؟ بعد خب من می‌دونستم که مامانم با مامان لی‌لی‌پوت حال نمی‌کنه گفتم نه چون می‌دونستم باهاش خوش نمی‌گذره بعد دیگه گفتم نکنه لی‌لی‌پوت رو دعوت کردن که گفتن نه دوستامونن و تو نمی‌شناسی و من یه نفس عمیق کشیدم و البته استرس گرفتم یعنی کیان؟ بعد مامانم گفت که دو نفرن یکی‌شون اون دوستم که ازش برات گفتم قبلا و اینا و یکی هم اون پسره که گفتم همکار شراگیمه و ۷ تا زبان بلده (گوگل ترنسلیته انصافاً و من می‌خواستم بهش لقب گوگل ترنسلیت بدم ولی چون دوست داره ایرانی باشه! شما تجسم کن این بنده خدا فرانسویه ولی آرزوشه که ایرانی باشه! ما چقدر خفنیم؛ خلاصه که به خاطر اینکه دوست داره ایرانی می‌بود بهش میگم پسر ایرونی) 

دیگه قرار بود مهمونای گرامی ساعت ۷ بیان ولی ساعت ۸ بود و نیومده بودن و من به شخصه داشت چرتم میگرفت چون ساعت خوابم تنظیم نبود و داشتیم مسخره بازی در میاوردیم که وااای فکر کن مهمونا میان و تولد منه و من خوابم باید بگید که بچه‌مون نوزاده نیاز به ۱۸ ساعت خواب داره از اون ور مامانمم خیلی زود می‌خوابید و دیگه داشتیم شوخی می‌کردیم که دیدیم ااا چه باحال با هم رسیدن مهمونا و بعدش همون دم در مامانم خانم گل و پسر ایرونی رو معرفی کرد و اسم من رو بهشون گفت بعد پسر ایرونی که میگم دیگه ترنسلیته گفت اسمش یعنی چی بعد مامانم معنیش رو گفت بعد اون برگشته میگه که من فکر کردم معنیش میشه گربه نو! یعنی لعنتی نصف اسم منو به یه زبون نصف دیگه رو به یه زبون دیگه ترجمه کرد و کوبید بهم دیگه... من این اسمم (وی دو اسمه است اگر نمیدونید بدونید!) خیلی تنوع داره هر کسی یه چیزی میگه یه سری هم یکی گفته بستنی نونی! 

دیگه رفتیم بالکن بگو بخند و لمبوندن خوشمزه جات تولد منهای کیک و شام البته بعد دیگه اونجا من و خانم گل کلی حرف زدیم و انقدر ازش خوشم اومد که اگه پسر بودم ازش خواستگاری میکردم! لعنتی خیلی همه چیز تموم و خوب بود یکی از بهترین شخصیتا رو داشت و پسر ایرونی هم یکی از عجیب‌ترین آدمایی بود که من دیدم از منم خل و چل‌تر تو هر زمینه‌ای! ولی خب از ویژگی‌های باحالش این که اسلامو خیلی قاطی پاطی قبول داشت که اینم برمیگرده به فرهنگ جایی که بزرگ شده و قابل درکه ولی خب برام جالب بود نه فقط پسر ایرونی حرفا و عقاید مذهبی خانم گل هم برام جذاب بود شاید اصلا بابت همین چیزها از جفت‌شون خوشم اومد تو جایی که داشتن پسر ایرونی رو مسخره میکردن رفت نمازشو خوند و یا مثلا خانوم گل میگفت من نمیدونم چرا مردم با روسری و حجاب توی ایران مشکل دارن حالا بود و نبود یه روسری مگه چقدر مهمه؟ مفید و مختصر بگم که اعتقاداتشون رو خیلی دوست داشتم 

بعد دیگه رفتیم پایین شام بخوریم و من کیکم رو ببرم و اینا و دیگه شامو خوردیم و یکم زدیم رقصیدیم و شادی شنگولی کردیم بعد مامان رفت کیک رو آورد و دیدم واهاااااهاااای کیکم یه کیک شکلاتیه که روش یه عروسک جغد نشسته واااااااااااااای خر کیف شدم بعد دیگه کادو هم که کادوی شراگیم لو رفته بود! یه لپتاپ بود و بسیار لپتاپ خفنی گرفته و ذوقش رو دارم چون لپتاپم خراب شده بود و اعصاب برام نمونده بود از دستش! بعد خانم گل که هی میگفت ببخشید که بدل گرفتم و فلان و بیسار یه گردنبند خیلی خیلی خوشگل سواروسکی گرفته بود که واقعا ذوق داشتم براش چون واقعا هم خوشگل بود هم برای کسی که ندیدیش خیلی خفنه و واقعا توقع کادو نداشتم و خیلی ذوق زده‌ام کرد و کادوی مادر خانومی که یه گردنبند خیلی جیگر و گوگولی شکل گل که بسی شادم کرد.

بعد دیگه باز یکم حرف زدیم و خندیدیم و بعدشم دیگه نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود و لالا.

+ این پست رو از ۲۱ مرداد دارم می‌نویسم!

+ یکی از بهترین تولدهام بود و امیدوارم هر کسی که از سن خاصی یا هر چیزی میترسه و بابتش نگرانی داره مثل من براش به بهترین شکل ممکن بگذره و ببینه ترسش الکی بوده.

+ مرسی از کسایی که توی پستای قبل تبریک گفتین

+ عکس جغدمو نمیذارم چون یکی که اسم نمیبرم برگشته میگه از تو جوب پیداش کردین؟!!! همین که زنده است نشون دهنده عزیز بودنشه و گرنه که واقعا بهم برخورده و میترسم باز یکی یه حرفی بزنه که بخوام بزنم تو سرش!

گفتم زودتر پست بذارم برسید بخونید البته ذوق کادوی تولدمم بی تاثیر نیست!

۲ ۱۱
روز اول (۱۳۹۸.۵.۵):

ساعت ۳ صبح خونه‌مون

من: بریم؟ دیر نشه! (پروازم ساعت هشت و نیم بود ولی چون برای عمه‌ام مشکل پیش اومده بود میترسیدم!)
بابا: زوده! سعید خودش سر ساعت ۴ میاد دنبالمون دیگه (راننده فرودگاه که سر رفت و آمد عمه باهاش آشنا شدیم و آدم خوبیه)
خلاصه سعید یک ربع به چهار پیام داد دم در خونه ماست و من بدو پاشدم که برم! دیگه راه افتادیم سمت فرودگاه و انقدر این بشر آروم رانندگی کرد که با اینکه میشه از خونه ما تا فرودگاه رو بیست دقیقه‌ای رفت حدود چهل و پنج دقیقه طولش داد و من کلی حرص خوردم! وقتی رسیدیم دیدیم که بله تازه پنج و نیم شروع میکنن چمدون تحویل میگیرن!
اولین نفر چمدونم رو تحویل دادم و ویلچر گرفتم و چون صف نبود ساعت پنج و چهل دقیقه دم در گیتی بودم که از اونجا باید سوار هواپیما می‌شدیم خلاصه ساعت نزدیکای هشت و نیم شد و سوار شدیم و بعدش من تا نشستم رو صندلی گفتم میشه بهم یه قرص ضد تهوع بدین؟ یه قرص ضد تهوع خوردم و بعدش هی بیهوش میشدم و هی به هوش میومدم! یه صحنه بیدار شدم دیدم که ساعت ده و نیمه و طبق بلیط باید میرسیدیم ولی نرسیدیم به بغل دستیم که یه آقای مسن و بسیار سفر کرده و باحالی بود پرسیدم من که خوابم برد تاخیر داشتیم یا چی؟ بعد داشت توضیح میداد که تایم پرواز چهار ساعت و نیمه و هر چی به سمت غرب میریم ساعت میره جلوتر و اینا که یادم اومد لعنتی ساعت مچیم رو ساعت ایرانه و هنوز دو ساعت و نیم دیگه رو هواییم!
خلاصه پرواز گذشت و آخرین نفرات پیاده شدیم که با ویلچر بریم بعد گفته بودن که یکی از ایرلاین ایران میاد و فارسی بلده من رفتم دیدم ااای آقا اینی که اومده دنبال من که روی پیشونیش مهر خورده ساخت اتریش! و داره با لهجه آلمانی انگلیسی حرف میزنه! خلاصه که با استرس ناقص بودن زبانم نشستم روی ویلچر اما جونم براتون بگه که از بس خانوم باحالی بود و غلطای من رو اصلاح میکرد باهاش حرفم زدم کلی هم خوشم اومد از خانومه و اگه تو فرهنگ‌شون بغل کردن یه جور ناجوری نبود بغلش میکردم ولی خب انقدر که آدمای سردی هستن و فرهنگ‌شونم با بغل کردن هم جنس مشکل داره ترسیدم والا!
منتظر چمدون بودیم که مامانم زنگ زد و گفتم منتظر چمدونیم و آقا چشم‌تون روز بد نبینه چون نفر اول تحویل داده بودم چمدونم آخرین نفر اومد و وقتی رسیدم به خروجی مامانم یه جوری با ذوق دویید که نگم براتون با تشکر از همسر گرامی مادر جان که فیلمشو گرفته هی میبینم هی میبینم هی یاد اون روز میفتم لبخند میزنم از ذوقش.
دیگه روز اول با حرف و اینا گذشت و شبش من و مامانم چون شب قبلش درست نخوابیده بودیم بیهوش شدیم و فردا ساعت چهار و نیم بیدار شدیم! 

روز دوم (۱۳۹۸.۵.۶):

بعضی از آدما همه چیز تمومن یکی‌شون شراگیم (همسر مادرم؛ لقب نیستا شراگیم یعنی شیر آگین اسم پسر نیما یوشیجم بوده و واقعا اسم همسر مادرم شراگیمه) از همه چیز تمومی این بشر میشه به آشپزیش اشاره کرد خلاصه یه صبحانه حسابی توی بالکن‌شون خوردیم و بسیار لذت بردیم بعدش یکم به کارای شخصی رسیدیم و ناهار رفتیم یه جای بامزه که میتونستی سلف سرویس از هر غذایی میخوای بکشی منم کوچولو کوچولو از همه غذاهاش کشیدم و امتحان کردم و میتونم بگم مرغ و گوشت رو عالی میپزن برنج‌شونم خوبه چه ساده چه برنج با سبزیجات بعد خود سبزیجات رو خارق العاده خوشمزه درست میکنن و در نهایت میتونم بگم اصلا و ابدا سمت پاستاهای اتریش نرید بیمزه و افتضاحه! بعدش رفتیم باشگاه و ورزش کردیم (همچین آدمیم ورزش رو تو سفرم ول نمیکنم بله!) و بعدم میتونم بگم چون ننوشتم شام چی خوردیم و خوابالو بودم یادم نیست ولی یادمه یکی از این دو شب هات داگ خوردیم که با هات داگ ایران خیلی فرق داشت و من میدونم دلم براش تنگ میشه!

روز سوم (۱۳۹۸.۵.۷):

من و مامانم بازم ذوق داشتیم و کله سحر بیدار شدیم و بعد از صبحانه رفتیم کلیسای نزدیک خونه‌شون و بعدشم یکم دور زدیم همون اطراف و برگشتیم خونه و چون کفش پای منو اذیت کرد نرفتیم گشت و گذار و به جاش تو خونه کلی خنده و شادی کردیم و قرار شد فرداش بریم برای من کفش بخریم.

روز چهارم (۱۳۹۸.۵.۸):

بازم من و مامانم ذوق داشتیم یا هر چی که کله سحر بیدار شدیم و صبحانه خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش نزدیکای ۱۱ از خونه زدیم بیرون بریم خرید قصدمون این بود که بریم یه کتونی و یک لباس شیک برای تولدم بخرم برای همینم با اتوبوس رفتیم خیابون ماریا هیلف (لازم به ذکره که من به راننده اتوبوساشون تعظیم میکنم چون اینجا خیابونا خیلی باریکه بعد همه چی درهمه یه جورایی، موتور نیست خیلی کمه ولی پر دوچرخه است بعد یهو داری میری می‌بینی ریل مترو اومده رو زمین یه جاهایی هم که کلا ترن زمینی دارن و خلاصه که باید خیلی خفن باشی تا یه اتوبوس برونی) خلاصه رسیدیم به خیابون مورد نظرمون که ما بهش میگیم پهلوی چون بشدت شبیه خیابون پهلویه اول رفتیم و من یه کتونی خریدم و ست مکس ایرم کامل شد دیگه! الان میتونم ادعا کنم خود صاحب نایک اندازه من مکس ایر نداره! الان فقط دو طرح متفاوت مکس ایر ۲۰۱۹ دارم! یه همچین نایک دوستیم!
بعدش دیگه قدم میزدیم و مغازه‌ها رو نگاه میکردیم و هر جا من خسته میشدم میرفتیم توی محوطه باز یه کافه میشستیم و آب یا قهوه میخوردیم که توی یکی از اینا تا اومدیم بشینیم دو تا دخترم اومدن بعد ما به خاطر سایه میخواستیم بریم یه نقطه خاصی بشینیم که سایه‌اش کامل بود اونام میخواستن همونجا بشینن بعد دختره که نفهمیده بود ما ایرانی هستیم یهو گفت حالا اینام دقیقا باید بیان همینجا بشینن مامانمم یهو گفت مگه خریدی اینجا رو؟ خلاصه باید قیافه دختره‌ رو میدیدین خیلی باحال ضایع شد.
دیگه تا نزدیکای ظهر گشتیم و هنوز لباس مهمونی پیدا نکرده بودیم! مانتو و کاپشن پاییزه که تو برنامه‌مون نبود رو خریده بودیم ولی مگه لباس مهمونی و دمپایی رو فرشی پیدا میشد؟ خلاصه که رفتیم رستوران ترکی و شیش کباب خوردیم (یه چیزی که جالب بود کنار کباب برنج که گذاشته بودن هیچی بلغور گذاشته بودن خیلیم خوشمزه میشد به نظرم یه بار که تو خونه چنجه پختید به جای برنج بلغور بپزید خوشمزه‌تره؛ یه چیز دیگه هم اینکه چیزی که اینجا بهش میگن ریحون به ذائقه ما نمیسازه و خیلی بدمزه است اصلا امتحان نکنید به نظرم!)
بعدش رفتیم گشتیم و گشتیم و دمپایی روفرشیم خریدیم ولی هنوز لباس پیدا نشده بود دیگه داشتیم میگفتیم ولش کن با همون لباسایی که‌ آوردم یه چیزی ست میکنیم و میریم که یهو مامانم گفت بیا بریم توی این مغازه و اینجا چیزهای خوشگلی پیدا میشه و خلاصه رفتیم تو و یه چیزی انتخاب کردیم بعدش رفتم پرو کنم که فروشنده‌اش اومد خیلیم خانوم خوبی بود همون اول برامون آب آورد و تهشم لباسی که خریدیم رو خودش پیشنهاد داده بود و خیلی شانسی و اتفاقی بعدا دیدیم ااا چه باحال ما دقت نکرده بودیم لباسه با دمپایی‌هام سته و به جز اون با دستبند و گردنبدم سته و از اون باحال‌تر اگه شب بخواهیم بریم بیرون و سرد باشه با کاپشنی هم که خریدیم ست میشه یه همچین لباسی پیشنهاد داد خفن جان!
از اونجایی که روز تولدم خیلی خوب بود و خود مهموناش به تنهایی پست مستقل میطلبن هر کدوم باشه بعدا درباره تولدم میگم فقط میتونم بگم که شب تولدم خیلی خوب بود و خیلی خوشحالم که تولد بیست و پنج سالگیم کنار مادرم بود دیگه اون حس بدبختی رو که به بیست و پنج ساله‌ها داشتم ندارم.

ما رفتیم بای بای!

۲ ۱۶
خدا بخواد شنبه دیگه دارم میرم جدی جدی. با اینکه نت هست کامپیوتر هست ولی احتمالا نیام وبمو آپدیت کنم! ولی شما یادم کنید!
دیگه اینکه امیدوارم وقتی اومدم کلی خبرهای خوب خوب بخونم تو وبلاگ‌هاتون. 
فعلا تا بعد که با سفرنامه بیام، میخوام یه سفرنامه بنویسم عریض و طویل پس لطفا این مدت هویج زیاد بخورید! 

بای پلار یا اختلال دو قطبی

۲ ۱۵
اگه یهو بفهمید که دوست‌تون یا یه عزیزتون دچار بیماری دو قطبی هستش چیکار می‌کنید؟ این اختلال یعنی اینکه بین جنون و افسردگی در گردش و چرخشه و بسته به نوع بای پلارش میتونه فصلی یا جور دیگه باشه. البته قرصایی هست که باعث میشه بیماری تا حدی کنترل بشه مگه تو شرایط استرس زای شدید...
شما بودین چیکار میکردین؟ یا اگه یه روز بفهمید خودتون بای پلارید چه می‌کنید؟ 

مرسی از کسایی که دعا کردن به خصوص سفیر خفن چوگویک در قم

۲ ۱۸
کارم درست شد ویزام اومد. حالم غیرقابل توصیفه خیلی ذوق دارم از اینکه قراره سنی که همیشه نسبت بهش دید منفی داشتم خیلی جذاب‌تر از بقیه سال‌های گذشته تموم بشه و به ٢۶ سالگی سلام کنم کنار مادرم توی یه سفر خفن یک ماهه.
امروز ساعت ١٢ و خرده‌ای مادرم گفت ویزات نیومد؟ گفتم نه چون پیامک نیومده بود کد پیگیریم رو وارد سایت vfs کردم دیدم ااای بابااا نوشته هنوز که هنوزه مدارک در حال پردازشه خلاصه غمیگن و مضطرب نشسته بودم که ساعت ١٣ و خرده‌ای برام یه پیامک اومد با این مضمون که ویزای شما صادر شده و پاسپورت شما در ویزا سنتره بین ساعت 3 تا 5 هر روز کاری میتونید برید دریافت کنید. تند تند ناهار خوردم و بدو رفتم ویزا سنتر. ویزا سنتر نگو تونل وحشت بگو!
برقا رفته بود شده بود یه دالان پیچ در پیچ تاریک شبیه این فیلم ترسناک‌ها. همزمان با من دو تا آقا هم اومده بودن ویزا بگیرن بعد من میخواستم بگم ببینید شماها حداقل ۴٠ سالتونه بمیرید خیلی ضرر نکردید من هنوز جوونم آرزو دارم شما جلو برید که اگه روحی چیزی اومد شما رو ببره![آیکون بچه خیلی بی‌جنبه]
خلاصه که همینا فعلا

من زنده‌ام!

۲ ۶
آقا هر کسی غیب میشه قرار نیست عروس یا داماد شده باشه که! من سنت شکنم نه عروس شدم نه قراره عروس بشم نه خبر مشابه! 
یادتونه گفتم استادم گفتن یک کاری دارن و اینا؟ آقا باورم نمیشه یعنی شوک بودم قشنگ استاد جان می‌خواستن توی تصحیح برگه‌های امتحان بهشون کمک کنم دیگه نگم چقدر حس خفنی داشت که استادت انقدر قبولت داشته باشه. البته شکر خدا خود استاد همه اوراق امتحانی رو صحیح کردن حالا چرا؟ چون اگه من توش دخالتی داشتم یقینا دیگه نمیشد دهن یکسریا رو بست همین‌جوریشم نمیشه دهن‌شون رو ببندی!
طرف خودش توی طول ترم نخونده بعد توقع داره با یک شب بیو خوندن بیست بشه! نه داداش از این خبرها نیست بعدشم اگه فکر کردی واقعا در حد پانزده نمره نوشتی بازم یا سخت در اشتباهی یا اصلا حقت بوده استاد دلش خواسته بهت خیلی ارفاق نکنه چه ربطی داره که تو گروه میگی دست‌های پشت پرده تو این موضوع دخیلن! اصلا آره من دست پشت پرده‌ام به استاد گفتم به ایکس و ایگرگ بهتر نمره بده استادم عاشق چشم و ابروی منه به دوستام هجده نوزده داده به تو نه دلت بسوزه اصلا! 
یعنی نمی‌دونین چه جنجالی شد این نمره بیوشیمی! توی کلاس فقط دو تا بیست داشتیم یکیش بنده بودم شکر خدا و یکیش یکی از پسرها که توقع نمیرفت در این حد خفن باشه! بعد استاد بسته به صلاح دید خودش به بقیه ارفاق کرده بودن بعد دعوا شده بود بیا و ببین! حالا خوبه کسی نمره تارزان غیرتی و وضعیت برگه‌اش رو نمیدونست و گرنه الان دار زده بودن ما رو‍!
آخه اون دختره از همون موقع که اومد بیرون گفت حدود ۱۵ میشم بعد تارزان غیرتی دو صفحه اول رو ننوشته بود و هی به من میگفت فقط پاس میشم بعد وقتی نمرات اومد دیدیم به به چه میکنه این استاد آنجلا به تارزان داده ۱۸ خود تارزان هم بشدت معتقده این نمره حقش نبوده و هر جور حساب میکنه نمیشه که ۱۸ بشه حتی اگه نمره روی نمودار رفته باشه و تنها توجیهش اینه که من سرکلاس خیلی بهش می‌چسبیدم و استاد جان می‌دونست که من چقدر دوستش دارم و چقدر برام دوست خوبیه حالا دلیلش هر چی بوده بسیار لذت بردم از اینم که اونایی که باهاشون حال نمیکردم کم شدن بسیار کیف کردم اصلا یه جوری بود که خب میشه گفت بله حق داشتن فکر کنن من تو نمرات نقش داشتم در حالی که من کلا با استاد ۴ بار تلفنی حرف زدم و دیگر هیچ و تازه وساطت تارزانم نکردم چون به نظرم نیاز به وساطت من نداشت وقتی پاس میشد و نمراتم قرار بود بره رو نمودار خلاصه که عاشق استاد جان بودم بیشتر عاشقش شدم با این نمرات خفنش!
باشگاهم دومین دوره از ای ام اس من تموم شد و دست دست حالا قر قر! واقعا بابتش خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم دست میزنم من پا میکوبم من شادانم و قراره از شنبه سه جلسه در هفته یه چیزی برم که اسمشو هی یادم میره! ترکیبی از همه چیزه
من هنووووووووووووز منتظر خبر اون کار اداری یکشنبه‌ام یا دعا کنید یا دعا کنید یا من گریه میکنم دعا کنید دیگه مرسی
این چند وقته ارتباطم با مادرم خیلی خوب شده هر روز کلی حرف میزنیم و کلی میخندیم و بابت این موضوع خوشحالم دعا کنید که این وضع خوب بودن ادامه‌دار باشه.
میدونم نه بابای مجازی نازنینم وبلاگمو میخونه نه اونی که دو شب پیش کلی حرف زدیم و احتمالا فقط چارلی به صورت محو بدونه چه کسی رو میگم چون باهاش در این مورد حرف زدم. میتونم بگم من واقعا به اینکه بابای وبلاگیم عاقل و فهمیده است ایمان آوردم دیگه وقتشه جدی زن بگیره و بابا بشه که بسیار پدر خفنی میشه لعنتی!
پارسال مرداد من ازتون نظر خواستم برای کلیپ تولد و با کلی ذوق و شوق برای یکی کلیپ ساختم بعد واکنشی داد که وا رفتم! بعدم که میگفت من رو یادش نمیاد اون روزها خیلی ناراحت شدم که یک دوست که برام بینهایت عزیزه منو از یاد برده و بابا جانمان میگفت خیر ایشون فراموشت نکرده حتما یه دلیلی داره که اینو میگه و خب بله دو شب پیش لو داد که حق با پدر بزرگوارم بوده از همین تریبون میگم چاخلصیم بابایی! ولی لو نداد چرا میگفته که من رو یادش نیست و این شده یه معضل جدید که این چه مرگشه خب؟ بگیرم بزنمش؟ ببرمش بدمش دست چنگیز یا هولاکو؟ فحشش بدم؟ ببرمش تو خاطرات و با یکسری حرفا و پستای خودش عذاب الهی بهش نازل کنم یا چی؟!
نکته: موضوع عشقی نیستا جو ندید که اصلا حوصله مسخره بازی ندارم!
سوال: اینستا من رو از لایک کردن محروم کرده ایضا کپشن پستامو میخوره با اینکه کوتاهن کسی میدونه چرا؟
و در آخر بازم بابت کار یکشنبه برام دعا کنید با تشکر 

خسته و داغان و منتظر

۱ ۹
یک عدد دانشجوی خسته و لهیده هستم که انقدر داغون شده بود حتی اساتیدش دلشون براش کباب شد روز آخر! خدایی ترم دیگه اگر خواستم یک جوری واحد بگیرم که ۵ تا امتحان رو پشت هم بدم بگیرید منو بزنید. 
امتحاناتم به جز دوتاشون خیلی عالی بودن و راضیم ازشون و یکشنبه دوم یکی از امتحاناتی رو داشتم که ازش راضی نبودم بخاطر اینکه من شنبه‌اش هم امتحان داشتم و نرسیدم بخونمش و گفتم صبح میخونم ولی صبح روز امتحان یه کار اداری داشتم و لعنتیا اجازه ندادن جزوه‌امو ببرم تو و مجبورم کردن با کیفم بدم بره و بعدشم منو تا نیم ساعت مونده به امتحان علاف کردن و جا داره سجده شکر به جا بیارم که امتحان اون روز رو نیفتادم و ۱۴ شدم ولی خب دلم سوخت چون میشد راحت بیست بگیرم.
امتحان دومی هم سومین امتحان روز سوم تیر بود که دیگه واقعا مغزم داشت ارور میداد و نمیفهمیدم کی به کیه! نمره‌اش هم نیومده ببینم چه گندی زدم و خب بشدت نگرانم معدلم با مغز بیاد پایین...
الان نزدیک دو ماه شده که میرم باشگاه و با متد EMS ورزش میکنم و بسیار نتیجه گرفتم هم سایزم حسابی کم شده و شلواری که قبل باشگاه پام نمیرفت الان انقدری گشاد شده که تونستم زیرش شلوار ورزشیمم بپوشم و به غیر از این به جهت حرکتی عالی شدم البته عالی به نسبت خودم ولی میدونم که یه روزی میرسه میام میگم از نرمال جامعه بهترم در این حد امیدوارم به تلاش خودم و دلسوزی‌های مربیم.
استاد بیوشیمی من گفتن با من کار دارن بعد امتحانات الان دل تو دلم نیست بدونم چه کاری و بابتش ذوق و استرس دارم!
بشدت بابت اون کار اداری یکشنبه التماس دعا دارم دعا کنید جوابش مثبت باشه و خیلی هم زود بیاد.

پانزده کیلو آجیل!

۲ ۱۸
۰. مرسی از آنه که یادم بود بقیه‌تون هم قهرم اصلا!!! آیکون دختر بچه لوس و اینا
۱. ما دو تا استاد آزمایشگاه داریم که بشدت با هم صمیمی هستند با اینکه اخلاق‌هاشون بسیار فرق داره یکی‌شون به ظاهر جدی و خشک و سختگیره ولی خب همیشه ته ترم بچه‌ها راحت بودن اما اون یکی تو طول ترم سخت نمیگیره ولی ته ترم همه داغون میشن یعنی تا ترم پیش اینجوری نبودها ترم ما زد ترکوندمون! اولی اخلاقش شبیه تارزان غیرتیه از دور شاید ترسناک باشه ولی در کل خیلی مهربونه و دومی به نظر گوگولی و مهربون میاد ولی عین خودم عند خباثته و خب خیلی چیزها هست که بین این دو نفر و ما دو نفر شبیه هم دیگه است و من هر سری به تارزان غیرتی میگم آینده ماست‌ها! 
اینی که شبیه منه یک امتحانی گرفت که میتونم بگم کنکور بود برای خودش بعد دید اوضاع نمره‌ها داغون شده و ۱۵ من شد ۱۹ دیگه ببینید چقدر داغون بوده اوضاع نمرات! این از اولیش!
۲. چند وقت پیش یعنی دقیقا وسط امتحانات عملیم یکی گفت دلم گرفته میای بریم مشهد؟ یکم حساب کتاب کردم دیدم من که نمیخوام بیوشیمی بخونم و نخونده بیست میشم پس بزن بریم جاتون خالی ۲۴ ام مشهد بودم.
۲-۱. متاسفانه نشد که تعداد زیادی از دوستامو ببینم اما تونستم یکی از بلاگرها رو که اندازه خواهر دوستش دارم ببینم و بسیار لذت بردم از کنارش بودن و اون کسی نیست جز ترانه‌ی عزیزم
۲-۲. چرا آب مشهد انقدر تشنگی رفع نکنه؟ چرا آب معدنی انقدر گرونه؟ آدم حس میکنه رفته اروپا!
۲-۳. وقتی رسیدم حرم به چند نفر زنگ زدم اول از همه استاد آنجل که جیگر منه بعد دیدم اااه رد داد گفت نیم ساعت دیگه زنگ بزن بنده خدا فکر کرده بود سوال درسی دارم و نمیدونست چه خبره منم میخواستم صبر کنم یهو ساعت رند ۱۱ بشه بهش زنگ بزنم ولی خب خودش چند دقیقه به یازده زنگ زد بعد وقتی فهمید چیکارش داشتم انقدر شدید ذوق کرد که دلم نیومد براش از حرم فیلم نگیرم و نفرستم در این راستا شارژ گوشیمم تموم شد و کلا مرد!
۲-۴. پرواز رفت و برگشت نشسته بودیم رو بال هواپیما و خب تقریبا میشه ته به شوخی داشتم میگفتم که بال هواپیما کراش زده رومون داره چشمک هم میزنه شایدم قراره سقوط کنیم خدا فرستاده ته که نمیریم آخه فقط سرنشینان هواپیما میمیرن دقیقا همین لحظه یهو افتادیم تو چاله هوایی و تا یک ربع هم درگیر بودیم و دل و روده گرامی اومد تو دهن‌مون و من داشتم میگفتم خدایا قبلا با جنبه‌تر بودیا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی!
۲-۵. امان از ما سیدها! البته من سید نصفه محسوب میشم ولی امان از ما!‌ چراشو نمیشه باز کرد!
۳. شنبه نرفتم باشگاه از بس که درد داشتم ولی خب درست و حسابیم درس نخوندم و بعد میگفتم بابا بیوشیمیه دیگه نخونده بیستم
۴. صبح پروتئین‌ها و آنزیم‌ها رو یک نگاهی انداختم و نیم ساعت مونده به امتحان رفتم دانشگاه و در اینجا جا داره بگم اسنپی دوستت داریم!‌ یک اسنپی باحالی بود که نگم براتون کلی خندوند منو. رسیدم دانشگاه و با تارزان غیرتی رفتیم سر کلاسی که تو کارتمون زده بود بعد دیدیم چه زیبا کلا هشت نفریم! بعد از اینکه یه مقدار از تایم امتحان گذشته تازه اومدن ما رو بردن سالن اجتماعت بعد گفتن سوال کمه بعد سوال دادن چک نویس ندادن! یعنی جا داشت همونجا پاشم بزنم تو گوش تک تک مسئولین دانشکده
۴-۱. شکر خدا امتحان رو بیست میشم ولی خب استاد عزیز ۵ نمره رو سخت داده بود و منم اولش دچار بحران شدم یک لحظه ولی سریع خودمو جمع کردم ولی چون هر کسی اومد بیرون داغون بود و خودمم توقع سوالات اون مدلی نداشتم میخواستم فحش بدم که ر...دم تو این سوالات یهو استاد رپ اشاره کرد استاد اینجاست و خفه شدم.
۴-۲. مردم برای مرام معرفت استاد رپ که برگشته به استاد میگه استاد اگه به این بیست ندی من خودمو میکشم! یعنی اگه اسلام دست و پامو نبسته بود میپریدم ماچش میکردم.
۴-۳. بعد امتحان کوفت هم با دوستا میچسبه به خصوص اگه بهترین دوستات باشن.
۵. احتمال زیاد تا سوم نباشم چون باید بشینم بخونم شما که نگران نمیشید البته جهت اطلاع آنه گفتم. آیکون زبون درازی!

آخ جون اذان!

۲ ۱۳
من از اون دسته از شکموهایی هستم که وقتی روزه میگیرم وقتی اذان مغرب رو میگن انگار بهم دنیا رو دادن عید فطر هم نگم براتون اصلا خود بهشت به روم باز میشه! حالا این یک بخش از داستان عید بخش دیگه اینکه چون عید میشه میرم سراغ کارهایی که من بهشون میگم بکش و خوشگلم کن ولی خب اکثر زن‌ها و دخترها راحت انجام میدن اما اگه به من باشه همین مناسبتی هم انجامش نمیدم و اون هم چیزی نیست جز برداشتن ابرو! یعنی برای من واقعا شکنجه است...
امروز به مناسبت عید هم با هر کسی که قهر بودم یا دعوا داشتم صلح کردم و خب الان خوشحال و شاد و خندانم.
امیدوارم شما هم عیدیه یک تغییر مثبتی بدین به زندگی‌تون و اینجوری نباشه که براتون هیچ فرقی نکنه چون واقعا حیفه و آدم باید دنبال بهانه‌های ریز و درشت باشه برای بهتر شدن.
+ چه باحال تولد قمری وبلاگمه یادم نبود اومد کلمه کلیدی بزنم یادم اومد!
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان