پنجشنبه ۱۸ مرداد ۹۷ , ۲۰:۳۵
۱. پریشب به رفیق جان گفتم من فردا شب باید زود بخوابم ولی دیدم اااع فردا شده و امشب باید زود بخوابم!
۲. امشب شد داشتم با عمه سریال چرت و پرت میدیدم برای آزادی فکر که یهو دیدم اوووه موبایلم براش آپدیت اومده و میتونم که آندروید عشق جان رو ارتقا بدم ولی خب میدونین همچنان معتقد بودم شب باید زود بخوابم اما میدونید نشد دلم نیومد بخوابم بدون آپدیت آندروید عشق جان بخوابم برای همین تا حدود دو بیدار بودم
۳. شش صبح یه چشمی بیدار شدم و الهی العفو گویان کیفی رو که از شب قبل آماده کرده بودم و کادوی تولد دال جانم بود با بطری آبم برداشتم و کفشهای شانسم رو پوشیدم! سوار ماشین شدم و رسانیده شدم به انستیتو پاستور
۴. به نگهبان میگم مدرسه تابستانی اینجاست؟ متعجب نگاهم کرد سایت رو نشونش دادم گفت نمیدونم بذار بپرسم از نگهبانی که تو اتاقک بود پرسید گفت بله بدون اینکه چیزی بگم رفتم (این موضوع در خانواده ما ارثیه!) به رساننده گفتم همینجاست برو رفت منم برگشتم همونجا و موندم از کجا میرن تو که دیدم اااع اونجاست خلاصه رفتم تو و اسممو پرسید منم محل دقیق برگزاری کلاس رو پرسیدم و امضا کردم و رفتم که برم سر کلاس
۵. سالن رازی سالن رازی کو سالن رازی! تابلویی نیست که! یه آقای نگهبانی اونجا بود گفتم ببخشید آقا سالن رازی کجاست گفت اونجاست رفتم جلو دیدم نوشته مدرس! گفتم شاید سالن رازی تو ساختمان مدرس باشه داشتم میرفتم چندتا آقای کت شلواری با تعجب داشتن نگاهم میکردن با شک پرسیدم سالن رازی اینجاست؟ گفتن از اون کت شلواریای اون سمت بپرس مال اینجان
۶. در نهایت هدایت شدم به قسمت آنفولانزا یه شیب بود که منتهی میشد به یه دخمه ترسناک تو فکر بودم آماده باشم فرار کنم اگه خواستن خفتم کنن در این حد خوف و عجیب! دستم رو دراز کردم دستگیره در رو بگیرم که در رو یکی از اون ور باز کرد ترسیدم پریدم عقب گفتم ببخشید کلاس تابستانی اینجاست؟ خندید گفت نه سالن رازیه با من بیا
۷. رسیدم سالن رازی بالاخره همون آقایی که مسیر رو نشون داد پذیرشم کرد و به آقا کت شلواریام گفت بچهها رو آواره نکن کلاس تابستانی اینجاست سالن مدرس رو دانشگاه تهرانیا گرفتن
۸. اتفاقی یکی از هم دانشگاهیهام اونجا بود و من نمیشناختمش کلی آشنایی داد تهشم نشناختمش
۹. کلاس خوبی بود کلی خندیدیم تهش هم یه دوست جدید باحال پیدا کردم
۱۰. انقد اسنپ نگرفتم نمیدونستم نرم افزارش روی موبایلم نیست به سختی نصبش کردم و زدم اسنپ بیاد ولی نیومد زدم اسنپ بیاد و اومد اما دیر اومد زنگ زد گفت بنزین ندارم میرم بنزین بزنم اگه اشکالی نداره و خب گفتم اشکالی نداره بعد دیگه رفتم تو سایه وایستادم تا بیاد که سبب خیرم شد یه پیرزنی گفت بیا اینو برای من بنویس میخوام بدم آخوند مسجد دیگه متنو نوشتم فعل تهش مونده بود که اسنپ رسید و چقدر با شخصیت بود ۵ ستاره براش کم بود انصافا هم اخلاقش عالی بود هم دست فرمونش هم پول خرد داشتن و ادبش
۱۱. الانم مهمون داریم من کلافه و عصبی و خسته چپیدم تو اتاق مطالعه و میخوام بعد از این پستم ولو شم با موبایلم بازی کنم و امیدوار باشم خوابم ببره