جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

شتر احمق!

۲ ۶
مرگ شتر احمقی هست که دم خونه هر کسی میخوابه. پدر دوست پدرم فوت شدن اگه امکانش هست فاتحه بخوانید.

آزادی

۲ ۱۳
حس زندانی‌ جماعتی بهم دست داده که حکمش ابد بوده ولی عفو خورده بهش و آزاد شده! چرا؟ چون قرار بود ترم تابستانی بردارم اما خانواده گفتن شرایط اقتصادی خوب نیست و منم از خدا خواسته گفتم خب نمیرم کلاس فتوشاپ هم نمیرم خودم تمرین می‌کنم با جزوه و نت و همت عالی و کلاس زبان هم نمیرم خودم می‌خونم و تمرین می‌کنم و کلا همه کلاس‌ها به فنا رفتن خیلی زیبا و فقط یک دوره ۴ روزه انستیتوپاستور کلاس دارم و بقیه تابستان خوشحال و شاد و خندان می‌شه به میل خودم برنامه بریزم و هر ساعتی که راحتم و می‌تونم مشغول یادگیری فتوشاپ و زبان بشم.
اصولا قید و بند و کلاس توی فصل گرما برای من یک جور شکنجه است انگاری مرده باشم و خدا به فرشته‌هاش گفته باشه این خیلی حرف گوش نکن بود بفرستید ته جهنم! تازه اگه این حرفی که میگن کسی که مادرش سید هست یک روز در هفته! سید محسوب میشه! چه حرفا جدا! و اینکه حرف بابام بخاطر نفرتش از اعراب نباشه و واقعا سید نباشه توی جهنم برقرار باشه شکنجه بدی میشم هی سرد و گرم میشم آخر میترکم از درون!
یا مثلا در حالت خفیف‌ترش بهم حس کسی دست میده که اسیر کشور دشمن شده فرستادنش اردوگاه کار اجباری و بهش یک کف دست نان کپک زده میدن و اندازه خر هم ازش کار می‌کشن! همچین حس‌های خوبی دارم به کلاس رفتن توی فصل گرما! از بچگی هم متنفر بودم تابستان برم کلاس و ترجیح میدادم تو کوچه بازی کنم یا اگه خیلی میخوان بهم زور بگن فقط کلاس شنا مورد قبولم بود!
خلاصه که دارم از آزادیم لذت می‌برم و به تابستان جان و سفرهاش سلام عرض می‌کنم. شاید بگین وضع اقتصادی خوب نیست چه سفری؟ شما باید با من بیای سفر تا ببینی میشه چقدر کم‌خرج سفر رفت! کلا سفرهای من شامل یک کوله پشتی بار و بندیل میشه و چون اهل این نیستم که بگم اینجا غذا نمیخورم یا تو چادر و ماشین نمیخوابم! خیلی راحت میشه سفر کرد شده همین امسال سفر یک روزه رفتم بعد دیدم ارزش نداره هزینه هتل بدم شب تو ماشین خوابیدم! اساسا سخت نمیگرم شما هم سخت نگیرید!

وصایای یک چوگویک و تمرین سخن‌سرا!

۲ ۵
دوست نداشتم دو تا پست بنویسم برای همین اول یک چند خطی وصیت کنم بعد برم سراغ تمرین داستان نویسی سخن‌سرا. دیروز از صبحش تا وقتی پیش جمع بچه‌ها بودم خیلی روز خوبی بود ولی دنیا چشم نداشت ببینه من شاد و خوشحال هستم قشنگ از دماغم درآورد با خبرهای بدی که رگباری از بچه‌ها شنیدم. عذاب وجدان یکی از بچه‌ها که البته سختگیری بیش از حد داره ولی خب می‌شه درک کرد یک انسان کمال‌گرا احساس ناراحتی کنه وقتی تو حالت کمال خودش نباشه! بعد هم پست هولدن و رستاک خلاصه که تمام خوشی‌ها تمام و کمال کوفتم شد. بعدش هم دیدن غم رفیق جان عذرخواهی مظلومانه‌اش از من بخاطر تغییر سریع پروفایلش و بعدم خواب رفتن من از خستگی و تنها موندن دوستانی که نگران‌شون بودم بخصوص همین مورد آخر یعنی رفیق جان چون تنها بود واقعا باز بقیه دوستانی دارند.
خیلی فکر کردم چی بنویسم و در نهایت دیدم داستان تو میتوانی خیلی کودکانه است و تغییرش به حالت کتابی درست زشتش می‌کنه اصلا نمی‌تونم جوری جز لحن بچگانه خودش بگم پس این حذف شد از لیست بعد دیدم خیر و شر ناقص یادم میاد نشستم از پدرم پرسیدم دیدم کلا یادش نمیاد تصمیم گرفتم یک نگاه اجمالی کنم و دیدم اگه خیر و شر بشه داستان من احتمالا خود دخو هم نخونه از بس داستانش طولانی هست حدود چهل صفحه بود و خب برای قابل فهم بودن حداقل میشد تو پنج صفحه خلاصه‌نویسی کنم برای همین تصمیم گرفتم داستان موش و گربه را بازنویسی کنم چون هم کامل تو خاطرم باقی مونده هم هم خیلی طولانی نیست و نه صفحه است و خلاصه اش هم قابل فهم میشه هم یک مقداری خنده‌دار و طنز هستش و خب من طنز بیشتر دوست دارم. البته چون داستانش به صورت نظم هست و من می‌خوام به صورت نثر بنویسم امیدوارم مرحوم مهدی آذر یزدی توی گور نلرزن!
گربه‌ای به اسم "پیشی" بچه‌ای به نام نازی داشت. پیشی تمام روز مشغول شکار موش و نازی مشغول بازی بود. پیشی یک روز موش چاق و چله‌ای دید دم در خانه و شکارش کرد و به نازی داد تا برای ناهار بخورد، نازی موش را خورد و با خوشحالی گفت: "به به چه غذای خوشمزه‌ای بعد از این من فقط موش می‌خورم موش غذای محبوب من شد و بقیه غذاها از چشمم افتادند!"
بعد از این موضوع تا دو روز لب به شیر نزد و تمام روز و شب به موش قکر می‌کرد. پیشی براش نان و پنیر هم آورد اما آنقدر نازی نان و پنیر را هم نخورد که نان‌ها خشک و غیرقابل خوردن شدند. نازی روز سوم ناراحت و غمگین نشسته بود و فکر می‌کرد چرا دیگر موشی نیست؟! چرا موش قحط شد؟ توی همین افکار بود که به یکباره صدای ریزی شنید و به سمت صدا برگشت و موشی را دید؛ تا موش را دید ذوق زده شد و گفت:‌ "موش! زود بیا تا من تو را بخورم!" موش ترسید و پا به فرار گذاشت و در حین فرار گفت: چه گربه بی‌ادبی! گربه به این بی‌ادبی عجیب است گربه تا این حد ‌بی‌ادب ندیده بودم!
بعد از فرار موش نازی ناراحت و عصبانی شد و شروع کرد داد و فریاد و میو میو کردن. شب که مادرش به خانه برگشت برای مادرش تعریف کرد چه اتفاقی افتاده است و مادرش بعد از شنیدن ماجرا با خنده گفت:‌ "مادر فدای تو شود، تو هنوز راه و رسم کار را بلد نیستی به من گوش کن تا بهت یاد بدهم. کار دنیا با عقل و تدبیر پیش میرود و کار گربه با حیله و نیرنگ. اگر تو بدون فکر و حیله بخواهی پیش بروی هیچ وقت موفق نمی‌شوی. ما موش را با حرف خوب و حیله می‌گیریم. اول باید مقدمه چینی بکنی مثل آتش درست کردن که اول کاغذ و پوشال آتش می‌گیرد و بعد چوب شروع به سوختن می‌کند. اگر کسی بخواهد موش بگیرد باید با ادب شروع به صحبت کند تا بتواند با حرف‌هایش دل موش را نرم کرده و بعد شکارش کند. برای اینکه بتوانی به مقصود برسی و خوشحال باشی باید اول خوش‌زبان باشی مایه خوش‌دلی خوش‌زبانی است وقتی بد حرف بزنی نتیجه خوبی نخواهی گرفت حتی مار را با حرف خوش و زبان خوش شکار می‌کنند موش ترسو که معلوم است با حرف بد می‌ترسد و فرار می‌کند. وقتی تو گفتی:‌ "بیا تا من تو را بخورم" موش از تو دلخور شده و بهت بد و بیراه گفته و پا به فرار گذاشته است خب بیچاره ترسیده و حق دارد بعد از این سعی کن موش را با حرف بد نترسانی اولین دقایق مهم است این که چطور پیش بروی و صحبت کنی اصل کار است باید با حیله پیش بروی موش‌ها خودپسند و خودخواه هستند تو هم باید اندکی با متانت و سنگین رفتار کنی. موش‌ها گردو و قند دوست دارند پس در صحبت شیرین سخن و چرب زبان باش."
نازی خندید و با خوشحالی گفت:‌ "آخ جان خوب یاد گرفتم تو اولش را گفتی و من تا آخر فهمیدم بعد از این می‌دانم باید چه کار کنم بلد نبودم اما الان خوب یاد گرفتم فدایت بشوم که خوب به من درس دادی" مادرش گفت: "آفرین اما زندگی راه و روش‌های بسیار دارد." سپس چند تا از تجربه هایش را در اختیار نازی قرار داد تا از آن‌ها استفاده کند.
صبح فردا نازی سر راه موش نشست تا موش را دید با صدایی آرام و مهربان به او سلام کرد. موش پرسید:‌ "تو که هستی؟" نازی گفت: "من کنیز تو هستم، عاشق و شیدا و مخلص و چاکر تو هستم از تماشای راه رفتن تو هوش از سرم می‌پرد و اگر مزاحمت شدم تو مرا ببخش چون من نتوانستم ساکت بمانم و عرض ادب نکنم.من در دنیا هیچ‌کس را مانند شما موش‌ها ظریف و دوست داشتنی و مهربان و شریف و شجاع ندیده‌ام "موش با خنده تشکر کرد و گفت:‌ "من شما را به جا نیاوردم" نازی با خنده گفت:‌ "من فکر نمی‌کردم من را نشناسی، من آنی هستم که شبانه روز تشنه محبت توست دل من مانند دل موش‌ها نازک و راه و رسمم مهربانی است، دشمن گربه‌ها هستم! که بد رفتار و زشت کردارند اما وقتی موش می‌بینم دوست دارم با او صحبت کنم من داشتم از درد می‌میردم که تو آمدی و از دیدنت شاد و زنده شدم اگر کار واجبی داری مزاحمت نشوم" موش گفت: "از چه رنج می‌بردی بلا دور باشد ان‌شاءالله" نازی گفت:‌"دمم به شدت درد می‌کند" موش دلش سوخت و رفت تا نگاهی به دم نازی بکند که نازی جستی زد و موش را گرفت.
موش وقتی دید نازی قصد کشتن او را دارد فریاد زد و گفت : "آن حرف‌های خوب چه شد؟ چرا داری به من ظلم و ستم می‌کنی؟ به چه دلیلی داری با من دشمنی می‌کنی؟ عاشق و شیدا و مخلص و ارادتمند این بود؟" نازی گفت: "سخت نگیر تقصیر من نیست غریضه‌ام غالب شد و کار از کار گذشت تو خودت باید حواست را جمع می‌کردی و با دشمن جانت دوست نمی‌شدی! حالا بدان که همه آن حرف‌های زیبا برای گول زدن تو بود و بس"
حرف خوب از زبان کسی که دشمن جان است گاهی همراه با نیت بد همراه هست و خوشبخت آن کسی است که همیشه حواسش جمع باشد و خام حرف‌های زیبا نشود در دنیا حرف خوب زیاد زده می‌شود باید هشیار بود و حرف‌ها را سنجید تا گرفتار و پشیمان نشد.
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان