جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

تولدهاشون مبارک

۱۲

بعضی آدما انقدر خوب و خوش انرژین، که میتونن مودت و حالت نسبت به کل مسائل پیرامونت هم عوض کنن اینجوری شد که به یمن تولد یاسی (البته دیروز بود) انقدر خندیدم که امروز با پدرم در صلح بودم و از تصمیم صلح هم رازیم. خلاصه که تولد شون مبارک.

تولدت مبارک من

۱۱

همین دیگه!

دوستی به نام گردالی!

۲ ۱

بهش میگیم گردالی نه بخاطر اینکه تپل باشه بخاطر اینکه اسمش رو با فونت خاصی نوشته که حروف اسمش توی دایره است و همین باعث شده بهش بگیم گردالی! این گردالی یکی از بهترین دوستاییه که هر کسی فارغ از جنسیتش میتونه داشته باشه. البته گاهی دوست دارم بکشمش ولی واقعا دوست خوبیه برای من و بقیه اینم که گاهی آدمو عصبی میکنه بخاطر بی‌توجهیش به خودشه! اینکه همیشه اولویتش بقیه‌ان نه خودش و باعث میشه من بخوام سرمو بکوبم توی دیوار از دست این بشر! 

اینا رو گفتم که بگم امروز تولد گردالی عزیزمه که مصادف شده با ولنتاین! به نظرم درستش این بود این روز رو صرفا بخاطر اینکه گردالی به دنیا اومده به جای روز عشق اسمشو میذاشتن روز محبت خالصانه و فداکاری هر چند که محبت و فداکاری از عشق منشا میگیره ولی خب این محبت و فداکاری گردالی ما فرق داره با این عشقای دوزاری این روزا

خلاصه که رفیق گلم تولدت مبارک بمونی برامون heart

تولد مادر خانوم

۲ ۴

تولد مادرم نزدیکه ولی خودش ازم دوره! حالا موندم چه کنم؟ البته لازم به ذکر است حدود ۲۰ روز بعد تولدش خدا بخواد می‌تونم بغلش کنم... همین قدر نزدیک و جذاب

و امـــــا ۲۵ عزیز

۲ ۶

من همیشه نگران ۲۵ سالگی عزیز بودم فکر می‌کردم سن ترسناک و غم انگیزیه! و انقدر این حس در من قوی بود که وقتی یکی می‌گفت ۲۵ سالشه دلم براش می‌سوخت و حتی یک بار وقتی یکی از دوستام توی ۲۵ سالگی عروسی کرد کلی گریه کردم که آخه چرا ۲۵ سالگی که سن نحسیه چرا ۲۴ سالگی یا ۲۶ سالگی نه... ولی از اونجایی که بعد ۱۷ سال تولدم کنار مامانم بود حس میکنم اشتباه میکردم و ۲۵ سالگی خیلیم نازه، گوگولیه، عزیزه.

روزهای قبل که خرید کرده بودیم و خریدهامون تموم شده بود رسیده بودیم به جینگول کردن بنده و تمیزکاری خونه برای همینم بعد از اینکه صبحانه خوردیم مامان جان برام موهامو کوتاه کرد خیلیم شیک و خفن و مجلسی بعدم ابروهامو تمیز کرد و بعدشم تانیا جان اومد خونه رو تمیز کردن و بعد یهو فهمیدم که اوووه شت مهمون داریم من تا قبلش فکر میکردم مهمونی نداریم و خودمونیم بعد چون لی‌لی‌پوت گفته بود میخواد تولدم پیشم باشه و میدونستم که از کانادا اومدن اینجا که اگه شد ببینیم هم دیگه رو و خب من پیچونده بودمش چون با مامانش حال نمیکنم و بعد از اون ور لی‌لی‌پوت به مامانم زنگ زده بود که آره نیوشا کی میاد و فلان بعد مامانم زنگ زد که می‌خوای لی‌لی‌پوت رو برای تولدت دعوت کنیم و اینا؟ بعد خب من می‌دونستم که مامانم با مامان لی‌لی‌پوت حال نمی‌کنه گفتم نه چون می‌دونستم باهاش خوش نمی‌گذره بعد دیگه گفتم نکنه لی‌لی‌پوت رو دعوت کردن که گفتن نه دوستامونن و تو نمی‌شناسی و من یه نفس عمیق کشیدم و البته استرس گرفتم یعنی کیان؟ بعد مامانم گفت که دو نفرن یکی‌شون اون دوستم که ازش برات گفتم قبلا و اینا و یکی هم اون پسره که گفتم همکار شراگیمه و ۷ تا زبان بلده (گوگل ترنسلیته انصافاً و من می‌خواستم بهش لقب گوگل ترنسلیت بدم ولی چون دوست داره ایرانی باشه! شما تجسم کن این بنده خدا فرانسویه ولی آرزوشه که ایرانی باشه! ما چقدر خفنیم؛ خلاصه که به خاطر اینکه دوست داره ایرانی می‌بود بهش میگم پسر ایرونی) 

دیگه قرار بود مهمونای گرامی ساعت ۷ بیان ولی ساعت ۸ بود و نیومده بودن و من به شخصه داشت چرتم میگرفت چون ساعت خوابم تنظیم نبود و داشتیم مسخره بازی در میاوردیم که وااای فکر کن مهمونا میان و تولد منه و من خوابم باید بگید که بچه‌مون نوزاده نیاز به ۱۸ ساعت خواب داره از اون ور مامانمم خیلی زود می‌خوابید و دیگه داشتیم شوخی می‌کردیم که دیدیم ااا چه باحال با هم رسیدن مهمونا و بعدش همون دم در مامانم خانم گل و پسر ایرونی رو معرفی کرد و اسم من رو بهشون گفت بعد پسر ایرونی که میگم دیگه ترنسلیته گفت اسمش یعنی چی بعد مامانم معنیش رو گفت بعد اون برگشته میگه که من فکر کردم معنیش میشه گربه نو! یعنی لعنتی نصف اسم منو به یه زبون نصف دیگه رو به یه زبون دیگه ترجمه کرد و کوبید بهم دیگه... من این اسمم (وی دو اسمه است اگر نمیدونید بدونید!) خیلی تنوع داره هر کسی یه چیزی میگه یه سری هم یکی گفته بستنی نونی! 

دیگه رفتیم بالکن بگو بخند و لمبوندن خوشمزه جات تولد منهای کیک و شام البته بعد دیگه اونجا من و خانم گل کلی حرف زدیم و انقدر ازش خوشم اومد که اگه پسر بودم ازش خواستگاری میکردم! لعنتی خیلی همه چیز تموم و خوب بود یکی از بهترین شخصیتا رو داشت و پسر ایرونی هم یکی از عجیب‌ترین آدمایی بود که من دیدم از منم خل و چل‌تر تو هر زمینه‌ای! ولی خب از ویژگی‌های باحالش این که اسلامو خیلی قاطی پاطی قبول داشت که اینم برمیگرده به فرهنگ جایی که بزرگ شده و قابل درکه ولی خب برام جالب بود نه فقط پسر ایرونی حرفا و عقاید مذهبی خانم گل هم برام جذاب بود شاید اصلا بابت همین چیزها از جفت‌شون خوشم اومد تو جایی که داشتن پسر ایرونی رو مسخره میکردن رفت نمازشو خوند و یا مثلا خانوم گل میگفت من نمیدونم چرا مردم با روسری و حجاب توی ایران مشکل دارن حالا بود و نبود یه روسری مگه چقدر مهمه؟ مفید و مختصر بگم که اعتقاداتشون رو خیلی دوست داشتم 

بعد دیگه رفتیم پایین شام بخوریم و من کیکم رو ببرم و اینا و دیگه شامو خوردیم و یکم زدیم رقصیدیم و شادی شنگولی کردیم بعد مامان رفت کیک رو آورد و دیدم واهاااااهاااای کیکم یه کیک شکلاتیه که روش یه عروسک جغد نشسته واااااااااااااای خر کیف شدم بعد دیگه کادو هم که کادوی شراگیم لو رفته بود! یه لپتاپ بود و بسیار لپتاپ خفنی گرفته و ذوقش رو دارم چون لپتاپم خراب شده بود و اعصاب برام نمونده بود از دستش! بعد خانم گل که هی میگفت ببخشید که بدل گرفتم و فلان و بیسار یه گردنبند خیلی خیلی خوشگل سواروسکی گرفته بود که واقعا ذوق داشتم براش چون واقعا هم خوشگل بود هم برای کسی که ندیدیش خیلی خفنه و واقعا توقع کادو نداشتم و خیلی ذوق زده‌ام کرد و کادوی مادر خانومی که یه گردنبند خیلی جیگر و گوگولی شکل گل که بسی شادم کرد.

بعد دیگه باز یکم حرف زدیم و خندیدیم و بعدشم دیگه نخود نخود هر که رود خانه‌ی خود و لالا.

+ این پست رو از ۲۱ مرداد دارم می‌نویسم!

+ یکی از بهترین تولدهام بود و امیدوارم هر کسی که از سن خاصی یا هر چیزی میترسه و بابتش نگرانی داره مثل من براش به بهترین شکل ممکن بگذره و ببینه ترسش الکی بوده.

+ مرسی از کسایی که توی پستای قبل تبریک گفتین

+ عکس جغدمو نمیذارم چون یکی که اسم نمیبرم برگشته میگه از تو جوب پیداش کردین؟!!! همین که زنده است نشون دهنده عزیز بودنشه و گرنه که واقعا بهم برخورده و میترسم باز یکی یه حرفی بزنه که بخوام بزنم تو سرش!

وقتی قارون جذاب میشه وقتی همه چیز اوکی میشه وقتی حنای مزرعه میاد و حتی دوست رشید

۲ ۸
یکم دی تولد دختر لپ قرمزی بود و هر کاری کردم قبلش یا بعدش خارج یونی قرار بذارم باهاش نشد نیومد و منم مجبور شدم به گرفتن تولد توی دانشکده فکر کنم بعد از یک بررسی تصمیم گرفته شد که دوشنبه تایم نماز و ناهار رو براش تولد بگیریم که یهو زارت مهران مدیری جبرانی گذاشت و گند زد به برنامه ما مونده بودم چه کنم که یک ایده به ذهنم رسید و اونم این که سرکلاس استندآپ کمدی تولد بگیریم چون استادش همیشه بهمون استراحت میده یک ربعی خلاصه مونده بودم کار درستیه یا نه که گفتم با بچه‌های کلاس مشورت کنم.
از طریق گروه تلگرامی کلاس بچه‌ها رو پیدا کرده بودم ولی میترسیدم برم پی وی آقای قارون با اون اخم صبحگاهیش به بچه گفتم چه فکری دارم ولی میترسم از قارون مشورت بگیرم میترسم منو بزنه! بکشه وصیت کردم حتی!... خلاصه ترسان لرزان و بسیار متشخص و سلام حال شما خوب است گویان رفتم پی وی و بعد از طرح مسئله دیدم حق با بچه بوده و واااااو چه مهربون و باحال و پایه است نه تنها مثل بقیه نگفت بده و فلانه و بیساره گفت خیلیم خوبه استادم که باهامون خوبه بادکنکشم تقبل کرد تازه
خلاصه که مصمم شدم اما بازم بچه‌های دیگه دلشوره وارد می‌کردن و تهش تصمیم گرفتم اول از استاد کسب اجازه کنم و برای همین افتادم دنبال ایمیل که آشپزباشی گفت من ایمیل استاد رو دارم و میفرستم ولی نفرستاد منم دلشوره دلشوره آخرش به مسئول آموزش پیام دادم و اوشونم گفت دسترسی به استاد ندارن و خلاصه تهش چهم آشپزباشی با تاخیر بسیار ایمیل رو داد و به استاد جان استندآپ کمدی ایمیل زدم و با سرعتی باور نکردنی دیدم جواب اومده در مرز سکته ایمیل رو باز کردم که دیدم زرشک یه پیام از سمت خود یاهو بود که میگه این آدرس وجود نداره دیگه چون خط آشپزباشی بد بود گفتم شاید اشتباه خوندم و احتمالات ممکن رو توی گوگل که رحمت خدا بر سازندگانش باد سرچ کردم و یافتم یافتم گویان شتافتم سمت جیمیل عزیزم و متن ایمیل رو فوروارد کردم و بازم با سرعت جواب اومد تقریبا ناامید ایمیل رو باز کردم که دیدم واااهااای استاد جواب داده و گفته باشه کلیم حرف خوب زده و ذوق مرگ شدم خلاصه که با آقای قارون و تارزان غیرتی و چهارپایه و سرو گرامی و پسر لپ‌کشونی برنامه چیدیم و قرار شد که من کیک ببرم آقای قارون بادکنک بیارن و بعد من سر دختر لپ قرمزی رو گرم کنم اونا کلاس رو آماده کنن و گفته بودن سه دقیقه هم بسه
شب قبلش سوار بر رخش سفید شدیم و رفتیم کیک بخریم ولی تخم کیک کاکائویی بزرگتر از یک کف دست رو ملخ خورده بود مگه پیدا می‌شد تهشم یک کیک کوچولو گرفتیم بعد قرار بود کیک رو در پناه چادر ببرم تو و از جلوی حراست رد کنم ولی بابا ایده داد کیک رو از با کیسه زباله مشکی رد کنم! که چقدر هم خوب شد چون قرار بود تارزان غیرتی زود بیاد کیک و وسایل رو از من بگیره دختر لپ قرمزی نبینه شک کنه ولی نرسید و خب اون کیسه باعث شد نفهمه چیه و به خیر بگذره
استاد جان هم تند تند درس دادن و ساعت هشت و نیم گفتن که میتونیم بریم استراحت و منم به دختر لپ قرمزی گفتم بیا بریم بیرون من دستشویی دارم بعدم به بهانه اینکه چادر قجری رو نمیشه تو دستشویی جمع کرد تو کتابخونه چادرم رو با کلی فس فس کردن در آوردم و بعد رفتم دستشویی مثلا و دستمو شستم و باز رفتیم کتابخونه و چادرم رو پوشیدم بعد دیدم خیلی نگذشته حس کردم تشنمه و گفتم بریم آب بخوریم خلاصه بعد از اینکه یک گردش علمی کردیم رفتیم سرکلاس و انصافا دم تارزان غیرتی و آقای قارون و پسر لپ کشونی درد نکنه واقعا بیشتر از انتظارم توی اون تایم کم کار کرده بودن و وقتی وارد شدیم علاوه بر قیافه دختر لپ قرمزی که خبر نداشت و جا خورد و  لپاش دیگه حسابی گل انداخت و قرمز شد منم جا خوردم و به جرئت میگم که من هنوز تو کف اینم که پسر لپ کشونی چطوری بادکنک زرده رو بادکرده بود آخه؟ برادر ریه داری یا کمپرسور؟
ولی خدایی باید بودین میدیدن دختر لپ قرمزی رو انقدری شوکه شد که گفتم باید آب قند بیاریم طفلک بچه‌ام به دوستی با من عادت نکرده و نفهمیده که امکان نداره برای تولدش بی‌برنامه باشم دیر و زود داره سوخت و سوز نداره...
خلاصه با اینکه می‌خواستیم شیطونی نکنیم زیاد که صدا نشه کلی شیطونی کردیم و طبق چیزی که بعدا تو فیلما دیدیم استادم حتی یه قر ریز اومدن که بسی شاد شدم موقع دیدنش دیگه از قر دادنای یواشکی خودمون نگم براتون تهشم بعد خوردن کیکا چندتا عکس دست جمعی گرفتیم که یکی‌شون خیلی خفن بامزه شده و کاملا نشون دهنده شخصیت شوخ و بامزه استاد که بعد کسب اجازه به سمع و نظرتون میرسه
 
صرفا جهت معرفی!
استاد جذاب مون که مشخصه کدومن بغلیش حنا جان‌مون بعدیش خودم بعدی دختر لپ قرمزی نازم و در نهایت عشق بی‌همتای بنده تارزان غیرتی  خدا هر سه نفر این عکس رو برای من نگه داره که جزو ناب‌ترین آدم‌هایی هستن که شناختم 

شوماخر

۲ ۱۰
فکر کنم برای ترکمن بامزه شوماخر لقب بهتری باشه امروز تولد بابام بود و قرار بود من و خرمگس رو ببره کیک بخریم تا نشستیم توی ماشین خاموش کرد! گفتم هیچی دیگه عمرا بریم و برگردیم خلاصه اینکه وقتی راه افتاد دیدم نه باریکلا با اینکه تازه نشسته پشت ماشین خوب میره فقط اعتقادی به کم کردن سرعت برای رد شدن از سرعت‌گیر نداشت و نگم براتون من و کیک چه پروازی کردیم خدا خواست من و کیک سالم رسیدیم خرمگسم نشسته بود جلو سکته نکرد خیلی حرفه خلاصه تولد گرفتیم اما بسیار بی شور و حال! چون متولد دل درد بود محرمم که هست نمیشد آهنگ گذاشت رقصید و گرنه به من بود آهنگ میذاشتم میرقصیدم ترکمن جان دو دقیقه اون ور رو نگاه کنه اصلا!
فردا هم با تاخیر میخواهیم برای سالگرد خاله خرمگس ختم انعام بگیریم و تنها چیزی که من براش خوشحالم اینه که فردا لی‌لی‌پوت عزیزم از صبح میاد کمک ما و پیش منه

دوست دختر عزیزم

۲ ۲۳
شهریور برای من ماه عزیزیه حتی اون سالی که درس نخوندم و کارم به امتحانات شهریور و حتی دی کشید برام دوست داشتنی بود چون تولد مامانیم بود کسی که با همه قدیمی بودنش با فکرای عتیقه‌طور بزرگم نکرد هیچ وقت نگفت از جنس مخالفت دوری کن آدم اگه قبل ازدواج نشناسه عاشق نشه یا بی‌شناخت عاشق بشه بی‌سرانجام میشه ازدواجش و برام کلی مادربزرگ روشن فکر بود از اونایی که میگن تا شاغل نشدی مستقل نشدی که انگل جیب شوهرت نباشی و در صورتی که پررو شد بتونی روی پای خودت وایستی ازدواج نکن.
البته وی تا حدی شیوه تربیتیش رو سر من به روز رسانی کرده بود حتی همسرش نیز! پدرم همیشه میگفت به بابایی نگو دوست پسر داری ولی من گفتم تازه راهنمایی هم می‌کرد چه کنم و الحق که استاد بود هر وقت به حرفاش مو به مو عمل کردم نتایج خوبی در راستای دزدیدن عقل پسر مردم داشتم حیف قبل از استاد شدنم فوت شد...! از حرفم پرت شدم این رو گفتم تا بگم که ایرانم و همسرش قبل‌تر اینجوری نبودن اون نصایح شاغل شو و فلان رو داشتند ولی تشویق به دوستی با جنس مخالف تزی بود که سر من اجرایی شد چون دیده بودن بچه‌هاشون با تز دوری کن ازدواج‌های ناموفق داشتن و خودشون که دوست بودن و ازدواج کردن شادن با هم و نتیجه گرفته بودن بهتره...
البته خیلی از عزیزان من شهریوری هستند مثل پدرم یا دبیر حسابانم یا حتی پسرکی که از سر نفهمی به فناش دادم و معتقدم تا حالا هر بلایی سرم اومده بخاطر بدجنسی در حق اونه... 
خب داشتم میگفتم تولد ایرانمه. دیگه نیست تا به بابابزرگم بگم دوست دخترتو دزدیدم دیگه دوست دختر خودمه دیگه نیست رو محل همیشگی بشینه و منم برم بغلش و در جواب بیا پایین کره خر پاش اذیت میشه بگم مبل ایران خودمه حتی الان آلزایمریش هم نیست تا اذیت کنه جیغ بکشه درسته وقتی مریض بود اذیت میشد ولی من دوست داشتم بود حتی مریض...
تولدت مبارک مادربزرگ جانم

بخیر شد با جانان

۲ ۸
یک پست مفصل نوشتم و بعد که مزه‌اش رفت زیر دندانم و باز غرق لذت شدم سلکت آل و دیلیتش کردم بعضی چیزها باید برای خود آدم بماند تا همیشه.
اما باید بگم بهترین تولدم عمرم تا به امروز شد و بابتش خدا رو شکر میکنم و متشکر از آ و دال و خانواده و تشکر ویژه از رفیق جان که نبود ولی بیش از همه شادم کرد با یک جمله دو کلمه‌ای ساده...
مرسی از همه کسایی که تبریک گفتید تو شادی‌ها جبران کنم

فکر می‌کردم بهش نرسم

۲ ۲۰
وقتی ۱۶ - ۱۷ ساله بودم و آدم‌های ۲۵ ساله را می‌دیدم با وجود اینکه اختلاف سنی‌شان با من تنها حدود ۷ - ۸ سال بود حس می‌کردم خیلی بزرگ‌ترند و به دلایل نامعلومی برایشان غصه هم می‌خوردم انگاری توی سن بدی باشند و باید نگران حال‌شان بود حالا یک سال با این سن گریه‌دار فاصله دارم! و ساعت که به دوازده نیمه شب برسد وارد روز تولدم می‌شوم.
دو سال گذشته روز تولدم را بدون حضور دوستان گذراندم و بدترین تولدهای عمرم بودند امسال هم عصبیم به دلایلی منتهی امسال تنها نیستم دال عزیزم و بهترین و جذاب‌ترین آ دنیا کنارم هستند تا فردایش تا بخیر بگذرد این روز به تازگی نفرین شده...!
مثلا ما سه تا!
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان