جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

از عجایب دانشگاه ما!

۲ ۹

۱.دیروز برق رفت من گوشیمو گذاشتم حالت پرواز تا از حالت پرواز درآوردم استاد آنجل زنگ زد انقدر همزمان که دچار شوک شدم بعد شانس از خونه‌شون زنگ زده بود و من فقط پیش شماره رو دیدم و فکر کردم لی‌لی پوته ولی شکر خدا بخاطر بی‌حوصلگی مثل همیشه جواب ندادم و گرنه که باید ترک تحصیل میکردم!...

۲. پارسال دلم میخواست برم راهیان نور یکی از بچه‌های بسیج حرفی زد که ناراحت شدم و بدون اینکه بهش بگم و بروز بدم منصرف شدم و نرفتم حالا نمیدونم فهمیده یا چی که به زور می‌خواد ببرتم راهیان نور در صورتی که من امسال دلم نمیخواست برم ولی خب اصرارش سبب شد بگم ان شا الله خیره و ثبت نام کنم... ان شاء الله که خیره...

ولی حس می‌کنم نباید امسال می‌رفتم و درست نیست این رفتن با این وضع با این حال...

بعدا نوشت: حاجی کرکام... الان دیدم ایام اعتکاف داریم می‌ریم... دیگه جدی خیره ان شاء الله 

استاد آنجل

۲ ۲

شاید بهترین استادی باشه که من قراره تا آخر دوره تحصیلم باهاش رو به رو بشم هم من هم بقیه بچه‌هایی که باهاش کلاس دارن امروز سرکلاس دیگه‌ای بودیم و حرف استاد آنجل شد بعد یهو همگی نشستیم غصه خوردن که ای وای دیگه از ترم دیگه نمی‌تونیم باهاش کلاس داشته باشیم ... بیاید اگه استاد شدید در همین حد خوب باشید.

انقدر بچه‌ها دوستش دارن که تقریبا بیشتریا خوابش رو می‌بینن مثلا دیروز قهرمان آنجلا گفت خواب دیده عروسی دخترش بوده و امروز احترام السلطنه می‌گفت خواب دیده که تولدش استاد رو دعوت کرده و استادم اومده و منم چون گوشت تلخ و نچسبم خواب کلاس درس دیدم!

از الانم تو فکرم که آخر ترم براش یه جشن بگیریم و ازش تشکر کنیم البته جرقه ایده‌اش رو احترام السلطنه زد و حالا موندم کجا و کی و چطور ازش قدر دانی کنیم. کاش بشه باهاش یه قرار بذاریم دربند چون عاشق دربنده و بعد اونجا جشن بگیریم براش... کاش تر هم تولدش رو می‌دونستیم ولی خب با همه اینکه صمیمی هستیم و اینا تولدش رو نمیدونیم و البته خوبم نیست قیمه‌ها رو بریزیم تو ماستا...

خلاصه هر ایده‌ای دارید برای جشن قدردانی با ذکر جزئیات بیان بفرمایید با تشکر.

خشم بروسلی

۲ ۳

یعنی خدا امروز به جیغ جیغوترین و رو مخ‌ترین انسانی که خلق کرده رحم کرد. یادم نبود براش اسم مستعار تو وب گذاشتم یا نه رفتم فهرست رو چک کردم دیدم نوشتم دریل! ناموساً از دریل هم بدتره خیلی بدترها! مثل این دستگاه‌ها که باهاش آسفالت رو میکنن می‌مونه البته بعلاوه‌ی آژیر خطر!

امروز امتحان داشتیم سر کلاس استاد آنجل بعد این شروع کرد عین آژیر خطر جیغ کشیدن که نه استاد تو رو قرآن تو رو به امام حسین و فلان بعد دقیقا ردیف پشت سر من نشسته بود و من از صدای جیغ‌هاش سردرد شدم بعد ده دقیقه و یکم مونده بود کنترلم رو از دست بدم جلوی همه سرش داد بزنم بگم خفه میشی یا نه؟! بابا لعنت بهت بیاد خب هم کلی وقت کلاس رو گرفت با این لوس بازیش هم باعث شد من سردرد شم بعدم که استاد واسه خفه شدنش گفت باشه منم فکر کردم واقعا نمی‌خواد امتحان بگیره و چون دیشب با وجود خستگی نشستم خوندم می‌خواستم بعد کلاس حالشو بد بگیرم که بفهمه باید درس بخونه و نباید عین آژیر جیغ بکشه.

حالا امتحان شده خانم داره تند تند از رو دست من و بغل دستیش می‌نویسه استادم فهمید بهشم گفت باز این جیغ جیغ کرد استاد گفت خب باشه بعد باحالیش اینجاست که بابا تو توی ایران زیر درس زاییدی هیچ وقت هیچ درسی رو نه میخونی نه میفهمی و همیشه کارتو با پاچه خواری و مالش میبری جلو دیگه نیا شر و ور بگو که آره من اگه ایران بمونم درس نمیخونم دیگه چون جای پیشرفت نداره ولی احتمالا با دوست من سلام جونم بریم خارج اون جا تا مقطع پسا دکتری میخونم! باش تو خوبی تو فرار مغزهایی فقط بیا و لال شو.

یادش بخیر ترم سه یک کلاسی رو بسیج میکردم که تا حد ممکن این در دورترین نقطه نسبت به من بشینه این ترم متاسفانه امکانش نیست بچه‌ها درک نمیکنن این بشر چقدر روی مخ من میره ولی ترم سه به شکل غریبی رو مخ همه بچه‌ها بود... یعنی یه کاری کرده که امیدوارم یه چیزی بشه یه ترم عقب بیفته یا اخراج شه از دانشگاه که دیگه صداشو نشنوم فقط!

بعدم که بعد از ظهر بیوشیمی فیزیک داریم بعد قرار بود هفته دیگه میان ترم بگیره ولی گفت کلا منصرف شده بعد ماها یعنی من و چندتا دیگه از بچه‌ها داشتیم چونه می‌زدیم بگیره که با سوالاش آشنا بشیم بعد یکی که نفهمیدم کی بود برگشته میگه خب شماها دوست دارین امتحان بدین، بدین یعنی واقعا نمی‌فهمه بهتره امتحان بدیم تا آخر ترم یهو با ششصدتا مسئله رو به رو نشیم و حداقل نصف جزوه رو امتحان داده باشیم و علاوه بر اون با سبک سوالات امتحانیش آشنا شده باشیم؟ فقط دوست دارم بفهمم کی بود و اگه آخر ترم نق زد بدم فلکش کنن!

وی بشدت بی‌اعصاب شده است!...

نصف هفته‌نامه!

۲ ۵

شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که باید ازش بپرسم نیست ولی یه‌ آقای دیگه هست بهش کارمو گفتم گفت صبر کن و زنگ زد به فرد مورد نظر من اونم گفت بگو بره طبقه دوم پیش خانم فلانی دیگه دیدم بخوام با آسانسور برم باید برم همکف برم اون یکی آسانسور رو سوار شم برم دو و وقت گیره برای همین با پله رفتم طبقه دوم دفتر خانوم فلانی و اوشون گفت وقتی آقای فلانی نمیدونه من بدونم؟ بعد زنگ زد بهش و اونم در نهایت پررویی و وقاحت گفت دانشجو پیش من نیومده و باعث شد عصبانی برم سر وقتش و بعد اوشون گفت برید کلاس ایکس یکی اونجا بود گفت من با استاد بهمانی توی کلاس ایکس کلاس دارم بهش گفت کلاست با استاد بهمانی تشکیل نمیشه منم باز با پله رفتم و به دانشجوهایی که منتظر استاد بهمانی بودن گفتم برید گفتن کلاس شما تشکیل نمیشه و از این حرفا بعد اونا رفته بودن پیش آقای فلانی و مرتیکه گیج بهشون گفته بود تشکیل میشه اومدن پایین و گفتن تشکیل میشه و منم عصبی (کارتونا رو دیدین طرف از گردن قرمز میشه میاد بالا و تهش از گوشاش دود میزنه بیرون؟ اونجوری) بهشون گفتم یکی‌تون با من بیاد ببینم حرف حسابش چیه داشتم با عصبانیت میرفتم که آقای فلانی رو از همون طبقه سوم بندازم پایین که تارزان غیرتی منو توی پله‌ها دید و باهام اومد و رفتیم بالا و من عصبانی با حالت داد و بیداد گفتم اینجا چه خبرههههه؟ مسخره‌شو در آوردین به من میگین برو کلاس ایکس بعد اینام میگین آخه یعنی چی دیگه داشتم میرفتم یقه طرفو بگیرم که تارزان دستمو گرفت که آروم شم بعد یارو پرسید و بهش گفتم اسم درس و استادم رو از اونام پرسید و معلوم شد مرتیکه دقت نکرده هر کسی سبیل داره باباش نیست و هر کسی که تو اسمش امامی داره یه نفر نیست مرتیکه خر! خلاصه رفتیم سرکلاس و بعد از چند دقیقه استاد اومد و انقدر گوگولی و بامزه بود که من عصبانیتم از بین رفت ولی واقعا اگه تارزان نیومده بود کار به برخورد فیزیکی میکشید انقدر از دستش عصبی بودم یقینا آقای فلانی رو میزدم.

بعد از معارفی بلافاصله یک دانشکده دیگه آز داشتم و باز بدو بدو و از پله‌ها دویدم تا به آز برسم و خلاصه به بدبختی رسیدیم آز و اونجام استاد مهربون و گوگولی بود باز یه سری ریلکس شدم و بعدش با حنا و تارزان عزیزم رفتیم یک دانشکده خیلی دورتر که باید حتما با ماشین رفت اونجام بعد کلی عنتر و منتر استاد شدن استاد نیومد البته ما قانونا باید ۴۵ دقیقه صبر می‌کردیم ولی من سر نیم ساعت رفتم دفتر اساتید و اینی که تو دفتر اساتید ماست خیلی ماهه گفت اسم بدید برید.

دیگه رفتم خونه و ساعت ۴ باشگاه داشتم رفتم باشگاه و از همون موقع توی باشگاه حس کردم دارم از درد زانو میمیرم و به مربیمم گفتم و اونم گفت اوکی و فقط تمرین تشکی داد و چقدر سختن این تمرینای تشکی اصلا یه چیز نابودین‌ها بعدش رفتم خونه یکم استراحت کردم و باید میرفتیم دکتر و اسنپ بازیش گرفته بود و آخرم نشد ماشین بگیریم منم از دست بابام حسابی عصبی شدم که میگه با اسنپ بریم در صورتی که میشد با ماشین خودمون بریم اون دوست عوضیش بیاد بشینه تو ماشین خصوصا که اون عوضی همیشه از بابای من چنین چیزی رو برای زن هرجایی و بچه حروم‌زاده‌اش میخواد از بابام.

خلاصه رفتیم سرکوچه بالاخره یکی سوارمون کرد به مرتیکه خر میگم ویز بزن یا گوگل بزن میگه به نقشه اعتقادی ندارم! بعد هیچی دیگه افتادیم توی ترافیک مسخره و من استرس گرفتم و میخواستم راننده رو سر به نیست کنم واقعا بعد از شدت استرس دستشوییم گرفت و این مسخره‌هام هی میگفتن الان میرسیم ولی خبری نبود دیگه یه جا گفتم من باید پیاده شم یعنی واقعا پتانسیلشو داشتم بابام و راننده رو با هم از وسط به دو قسمت تقسیم کنم از شدت عصبانیت و استرس خلاصه پیاده شدیم و بابابم منو گرفته کشیده خوردم زمین دیگه واقعا میخواستم بکشمش یعنی اگه هر خری جز بابام بود الان داشتید حلواشو میخوردید خلاصه من رفتم یه جا کارمو کردم بعد اومدم میبینم مرتیکه خر گذاشته رفته دیگه همینجوری که داشتم عین پیرزنا ناله نفرین میکردم و سعی میکردم بدوم خلاصه که رسیدیم مطب

بابا پرونده پر کرد و اومد حساب کنه دید زرشک کیف پولش رو گم کرده یعنی میخواستم تیکه تیکه‌اش کنم دیگه مرگ عادی راضیم نمیکرد اون لحظه و واقعا اگه تو مطب نبودیم یقینا الان حلواشو میخوردید دیگه رفت دنبال کیف پولش بگرده که شاید اونجایی که عین گاو منو کشید خوردم زمین افتاده باشه و منم نشستم تو مطب و در نبودش یکم با دوستام و مامانم چت کردم و آروم شدم و وقتی برگشت رفتم یکم سر به سرش گذاشتم بخنده 

رفتیم داخل و دکتر گفت من برم بشینم نزدیک و بعد صندلی همراه بیمارم گذاشته بود یه جایی خیلی دور نورم یه جوری تنظیم کرده بود که بابام میگه حس کردم همراه بیمار رو برده اتاق بازجویی از طرفیم بابت فاصله حس کردم داره میگه ای همراه بیمار خفه شو حرف نزن راستم میگفت بنده خدا خیلی دور بود صندلی همراه به شکل عجیبی دور بود خلاصه که دکتر گفت کفشت رو در بیار و راه برو بعد گفت بشین و بعد ازم خواست با کف پام به دستش فشار وارد کنم و بعد گفت پامو از مچ بچرخونم و ته تهش گفت به طور کلی پام سالمه چون کف پام کاملا روی زمین قرار میگیره و این یعنی عمل پیچ و مهره لازم ندارم بعد گفت مچ پات هم مشکلش ماهیچه و تاندونشه و کاملا هم قرینه داغونن و اگه بخواد عمل کنه فلان عمل و بیسار عمل میشه اما فلان ریسک و بیسار ریسک رو داره و ضمن اینکه مشکلم به حدی جدی و حاد نیست که با ورزش و کم کردن وزن درست نشه خلاصه که گفت حتی کفش طبی و کفی طبی لازم ندارم هر کفشی که احساس راحتی داشته باشم برای من کفش مناسبیه

من کلا کچل جماعتو دوست دارم! دکترم کچل‌ترین کچلی بود که دیدم یه جوری که انگار از بدو تولد کچل بوده بعد دیگه کلیم خوش اخلاق بود کلیم حرف خوب زد کلی ازش خوشم اومد تازه جزو معدود دکترهایی بود که دزد نبود و با این که فلوشیپ مچ پا داشت و بسیار دکتر خفن و به روزیه در حدی که دکترهای اتریشی هم میشناسنش ویزیتی که میگرفت ویزیت فوق تخصص بود تازه خیلی از فوق تخصصام بیشتر از پنجاه تومن میگیرن و به جز این کارتخوان داشت خلاصه که خیلی ماه بود از همه نظر اگه خدایی نکرده مچ پاتون به مشکل خورد توصیه میکنم پیش هیچ پزشکی به جز این نرید.

آدرس مطب دکتر سید حجت آیت الهی موسوی: تهران، منطقه ۳، ملاصدرا، جنب بیمارستان بقیة اله، پ ۲۱۲، ط سوم، واحد ۱۰

شماره تلفن: ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۷ - ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۶

خلاصه که از مطب که اومدیم بیرون یه قاصدک دیدم و گرفتمش و آرزو کردم زودتر کیف پول بابا پیدا شه چون کل مدارکش توش بود و عملا بی‌هویت شده بود‍! خلاصه اسنپ کوفتی و دردسرساز این بار کار میکرد دیگه اسنپ گرفتیم و داشتیم برمیگشتیم که تلفن بابام زنگ خورد از باشگاه مشتریان شهروند بود! اون بنده‌ خدایی که سوار ماشینش شده بودیم خیلی آدم خوبی بودش (بگذریم که من هنوزم معتقدم غلط کرد یهو غیب شد!) خلاصه اون بنده خدا کیف رو دیده که افتاده بوده تو ماشینش و از توی کارتای توی کیف پول بابام فقط تونسته بود به باشگاه مشتریان زنگ بزنه و متقاعدشون کنه اونا به ما زنگ بزنن و شماره‌اش رو به ما بدن تا بتونه کیف پول بابام رو پس بده. همون شب هم خودش آورده بود دم در خونه‌مون و خلاصه کلام که از اون رفتنش که بگذریم خیلی آدم حسابی بود اصلا کارش مسافرکشی نبوده فقط دلش سوخته بوده که ما یه لنگه پا واستادیم و بابامم میگه اون جا هم که غیب شد بخاطر این بود که نمیشده وایسته ولی خب من قبول ندارم چون راننده آژانسیایی که من باهاشون میرم این ور اون ور تحت هیچ شرایطی وقتی هنوز به مقصد نرسیدیم نمیذارن برن تهش اینه میرن کوچه بالایی وایمیستن اینم میتونست بحثم نباشه!

یکشنبه: شب قبلش خیر سرم زود خوابیدم که نه ساعت رو بخوابم اما سر هفت ساعت از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و بعدش دیگه رفتم دانشگاه و دو تا درس تخصصی داشتم اولین درس تخصصی انقدر تخصصیه که اسم رشته‌ام با این درس یکیه و بقیه فقط ۳ واحد میگذرونن با یه دونه آز ما ۹ واحد تئوری و ۱ واحد عملی داریم. بعد دانشکده ما توی این رشته اساتیدش از خفن هم خفن‌ترن خلاصه که بسی سرکلاسش لذت بردیم همینجوری که داشتیم لذت میبردیم یهو استادش گفت شرمنده من متاسفانه یه کاری دارم باید نیم ساعت زودتر برم ولی ان‌شاالله هفته‌های دیگه هر جلسه ده دقیقه بیشتر میمونم و جبرانش می‌کنیم. خلاصه رفت و من و تارزان غیرتی و دختر لپ قرمزی رفتیم هروی سنتر که بستنی مجارستانی بخوریم ولی چون بسته بود از یه جای دیگه بستنی نوتلا و توت فرنگی گرفتیم و خیلی خوب بود. بعد دیگه برگشتیم سمت دانشکده و بازم درس جذاب داشتیم که اختیاریه‌ حتی اگه یکی بخواد فوق لیسانس بیوشیمی بخونه توی مقطع فوق لیسانسم اختیاریه! در این حد اختیاری! اما چون درس فوق العاده جذابیه گرفتیم ما جدای از درس جذاب استادش هم عین اسمش میمونه و خیلی حس رضایت بخشیه که این ترم من با آنجلا دوتا کلاس دارم. بعدش دیگه اتفاق خاصی نیفتاد فقط تصمیم گرفتم دوشنبه نرم دانشگاه چون خیلی زانوم اذیت بود فقط به تارزان گفتم برام از کلاسا ویس بگیره حتما.

دوشنبه: باز مغز گرامی ساعت هفت صبح گفت پاشو هی میگفتم بخواب میگفت نخیر پاشو میگفتم جون من بخواب میگفت خیر خلاصه که هفت و نیم از تخت اومدم بیرون و غرغر کنان رفتم چای دم کردم و رفتم تلگرام که دیدم تارزان غیرتی میگه سر کلاس اولی حضور منو زده! بسیار بهم مزه داد و سرحال شدم و صبحانه که خوردم نشستم ویرایش فایل و بعدش باید میرفتم باشگاه خلاصه که رفتم و چون همچنان زانو درد بودم مربی جان تمرینات تشکی داد بعد توی دوتا از تمرینا یک حالتی رو بهم گفت بهش میگم خدایی بتونم که باید بیام جای تو مربیگری غش غش خندید و من در کمال تعجب تونستم انجام بدم ولی ناااابود شدما یعنی حس میکردم کتفام دیگه مال خودم نیست ولی ذوق کردم که تونستم انجام بدم اصلا از ذوق میخواستم جیغ بزنم خلاصه که بعد از ورزش میخواستیم مستقیم بریم خونه‌ها ولی یه مریضی خاصی باعث شد که بریم شهروند و خرید کنیم اونم تو شرایطی که تیپ من بی‌نهایت داغان بود شلوار ورزشی جذب با مانتوی بنفش اصلا یه وضعیتی بودم خلاصه خرید کردیم و شامو گذاشتم حاضر شه و بعد ویرایش فایل رو تموم کردم و فرستادم واسه آنجلا که گفت راستی یه نکته و خلاصه‌اش این بود که تایمی که کلاس داشت جلسه داشت و می‌خواست من به بچه‌ها انتقال بدم منم به استاد رپ گفتم که ادمینه توی گروه و بعدم با حنا و تارزان حرف زدم که آره استاد ماشین نداره و گناه داره و بیاید برسونیمش و از این حرفا و تهش هر دو گفتن ماشین میارن به استاد گفتم گفت دانشکده گفته خودشون ماشین میدن و اینا بعد ولی معلوم بود شک داره به حرفشون و ما همچنان رو تصمیم‌مون موندیم که ماشین ببریم و بعد من باز انقدر فس فس کردم که تازه ده شب دوش گرفتم بعد میخواستم بخوابم که دختر لپ قرمزی و تارزان پیام دادن خلاصه که تا دوازه داشتم چت میکردم و دوازه شب یه ده باری به دختر لپ قرمزی شب بخیر گفتم تازه برگشته میگه ای وای ببخشید فکر نمیکردم الان بخوابی یعنی اگه دوستم نبود دختر خوبی نبود دوستش نداشتم بلاکش میکردم خدایی کسی که هفت صبح کلاس داره باید ده شب بخوابه همین که تا دوازده بیداره غلط اضافه‌ است بعد تو توقع داری که من بیشترم بیدار باشم؟ داری با تابستون مقایسه میکنی آخه فدات شم؟

سه شنبه: صبح کله سحر مسیر خونه ما به دانشکده یه بخشیش ترافیکه یه بخشیش ترااااااااااااااافیکه بعد من روزای فرد با اسنپ میرم بعد این بنده خدا برای اینکه اون ترافیک وحشتناکه رو رد کنه انداخت از یه مسیر دیگه بره که این مسیر دیگه رو من همیشه برای رفتن به اون یکی دانشکده استفاده میکنم و فکر کردم اشتباهی لوکیشن زدم و مغزمم خسته بود یهو داد زدم رسما که آقاااااااااااااااااا باید مستقیم میرفتیم یعنی بنده خدا چنان کوبید رو ترمز که نزدیک بود از شیشه پرت شه بیرون یه وضعیتی شدا خوب شد کسی از پشت نزد بهش خلاصه بهش گفتم که نمیخوام برم حکیمیه اشتباه لوکیشن زدم بعد گفت نه میدونم لوکیشن زدین هروی از این ور هم راه داره من خودم بچه محل اینجام و فلان و بیسار خلاصه که از یه مسیر دیگه برد و خیلی خوب بود انصافا اصلا ترافیک نبود ولی خب وقتی رسیدم سرکلاس دیدم کلاس تقریبا پر شده ولی خب دختر لپ قرمزی برای من و حنا جا گرفته و نمیدونست که تارزانم امروز این تایم میاد خلاصه که نشستم و چون تارزان زودتر اومد اونم کنار من نشست و بعد دیگه خیلی زود استاد درس رو شروع کرد و ساعت نه گفت باید بره حالا این وسط یه منگول درونی‌ای سوال کردنش گرفته هی سوال میکنه میخواستم برگردم بهش بگم خدایی شعور نداریا میبینی استاد عجله داره هی سوال میکنی بی‌عقل تا نه و ربع داشت سوال میکرد خلاصه که وسط سوالاش من به استاد گفتم استاد واقعا ماشین میاد دنبال‌تون یا نه اگه نه تارزان ماشین رو دور پارک کرده بره بیاره که گفت بره بیاره خلاصه دوتایی دوییدم رفتیم ماشین رو آوردیم و استاد رو رسوندیم و واسه اولین بار رفتیم پارکینگ اساتید بنده‌های خدا چه ماشینای داغونی دارن! هر چی پارکینگ دانشجویان دانشکده ما شبیه به نمایشگاه ماشینه و پر از ماشین خفن و لاکچری اینا ماشینای معمولی تولید وطنی داشتن اکثرا خیلی عجیب بود برام موندم این همه شهریه ما رو خرج چی میکنن؟ امکانات که نداریم اساتیدم که از ماشیناشون مشخصه که حقوق بالا ندارن پس دقیقا خرج کدوم خری میشه؟

خلاصه بعد از پیدا کردن جای پارک ما رفتیم دانشکده انسانی از سلفش های بای و آبمیوه خریدیم و رفتیم یه جا نزدیک ماشین تو سایه نشستیم که استاد زنگ بزنه بریم دنبالش داشتیم می‌خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم که تارزان گفت کاش برای استاد هم می‌گرفتم خلاصه بدو بدو رفت برای استاد هم گرفت و اومد و دیدیم ای آقا ساعت شده ده دقیقه به یازده ولی استاد قرار بود ده و نیم بیاد و بدبخت شدیم که دیگه خود استاد زنگ زد و قرار شد بیاد دم در پارکینگ جنوبی خلاصه که بعد از یکم اذیت شدن توسط حراست استاد رو پیدا کردیم و سوارش کردیم بریم به سمت دانشکده خودمون دیگه نگم تارزان چطوری گاو بر ثانیه رانندگی کرد بعدم من و استاد رو پیاده کرد و رفت که پارک کنه دیگه بنده خدا استاد تند تند درس داد و کلی هم از دیروز غصه داشت که حق بچه‌ها ضایع میشه و فلان میخواستم بگم غصه نخور فدات شم اینا اکثرا چون خیلی بیشعورن از تشکیل نشدن کلاس خوشحالم میشن نگران یه مشت اسکول نباش بابا دیگه کلاس تموم شد و من و تارزان رفتیم کلاس بغلی غذا خوردیم از بس که سلف جا نیست و نمیشه نشست راحت ما میریم توی کلاسا

بعد ناهار بیوشیمی فیزیک داریم بعد انقدر استادش خوب و جذاب درس میده با اینکه مباحثی که درس میده نود و نه درصد فیزیک و یک درصد شیمیه من عشق میکنم و منی که آخرین مسئله فیزیکی که با ذوق حل کردم یادم نیست کی بوده سر کلاس این به جای چرت زدن واقعا با ذوق و شوق مسائلی که میده حل میکنم و خر کیف میشم از حل کردن‌شون خلاصه که میخوام اسمشو بذارم استاد راحت الحلقوم ساز یا همچین چیزی ولی هنوز یه اسم درست و حسابی به ذهنم نرسیده ولی که خیلی دوستش دارم خیلی خوبه

استاد باحالیم هست میگفت من نمیفهمم چرا انقدر هول میزنید واحد بگیرید من کل دوران لیسانسم هر ترم پانزده تا واحد گرفتم و نه ترمه هم تموم کردم یه ترم که به جای پانزده واحد شانزده‌ تا گرفتم حس کردم سنگین شد رفتم حذف کردم یعنی من مردم براش اون لحظه خیلی باحال بود طرز بیانش 

بعدشم که دیگه تو خونه کار خاصی نکردم و امروزم که چهارشنبه باشه از صبح کار خاصی نکردم و فقط قراره برم باشگاه و جزوه پاکنویس کنم؛ باشد که رستگار شوم!

پانزده کیلو آجیل!

۲ ۱۸
۰. مرسی از آنه که یادم بود بقیه‌تون هم قهرم اصلا!!! آیکون دختر بچه لوس و اینا
۱. ما دو تا استاد آزمایشگاه داریم که بشدت با هم صمیمی هستند با اینکه اخلاق‌هاشون بسیار فرق داره یکی‌شون به ظاهر جدی و خشک و سختگیره ولی خب همیشه ته ترم بچه‌ها راحت بودن اما اون یکی تو طول ترم سخت نمیگیره ولی ته ترم همه داغون میشن یعنی تا ترم پیش اینجوری نبودها ترم ما زد ترکوندمون! اولی اخلاقش شبیه تارزان غیرتیه از دور شاید ترسناک باشه ولی در کل خیلی مهربونه و دومی به نظر گوگولی و مهربون میاد ولی عین خودم عند خباثته و خب خیلی چیزها هست که بین این دو نفر و ما دو نفر شبیه هم دیگه است و من هر سری به تارزان غیرتی میگم آینده ماست‌ها! 
اینی که شبیه منه یک امتحانی گرفت که میتونم بگم کنکور بود برای خودش بعد دید اوضاع نمره‌ها داغون شده و ۱۵ من شد ۱۹ دیگه ببینید چقدر داغون بوده اوضاع نمرات! این از اولیش!
۲. چند وقت پیش یعنی دقیقا وسط امتحانات عملیم یکی گفت دلم گرفته میای بریم مشهد؟ یکم حساب کتاب کردم دیدم من که نمیخوام بیوشیمی بخونم و نخونده بیست میشم پس بزن بریم جاتون خالی ۲۴ ام مشهد بودم.
۲-۱. متاسفانه نشد که تعداد زیادی از دوستامو ببینم اما تونستم یکی از بلاگرها رو که اندازه خواهر دوستش دارم ببینم و بسیار لذت بردم از کنارش بودن و اون کسی نیست جز ترانه‌ی عزیزم
۲-۲. چرا آب مشهد انقدر تشنگی رفع نکنه؟ چرا آب معدنی انقدر گرونه؟ آدم حس میکنه رفته اروپا!
۲-۳. وقتی رسیدم حرم به چند نفر زنگ زدم اول از همه استاد آنجل که جیگر منه بعد دیدم اااه رد داد گفت نیم ساعت دیگه زنگ بزن بنده خدا فکر کرده بود سوال درسی دارم و نمیدونست چه خبره منم میخواستم صبر کنم یهو ساعت رند ۱۱ بشه بهش زنگ بزنم ولی خب خودش چند دقیقه به یازده زنگ زد بعد وقتی فهمید چیکارش داشتم انقدر شدید ذوق کرد که دلم نیومد براش از حرم فیلم نگیرم و نفرستم در این راستا شارژ گوشیمم تموم شد و کلا مرد!
۲-۴. پرواز رفت و برگشت نشسته بودیم رو بال هواپیما و خب تقریبا میشه ته به شوخی داشتم میگفتم که بال هواپیما کراش زده رومون داره چشمک هم میزنه شایدم قراره سقوط کنیم خدا فرستاده ته که نمیریم آخه فقط سرنشینان هواپیما میمیرن دقیقا همین لحظه یهو افتادیم تو چاله هوایی و تا یک ربع هم درگیر بودیم و دل و روده گرامی اومد تو دهن‌مون و من داشتم میگفتم خدایا قبلا با جنبه‌تر بودیا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی!
۲-۵. امان از ما سیدها! البته من سید نصفه محسوب میشم ولی امان از ما!‌ چراشو نمیشه باز کرد!
۳. شنبه نرفتم باشگاه از بس که درد داشتم ولی خب درست و حسابیم درس نخوندم و بعد میگفتم بابا بیوشیمیه دیگه نخونده بیستم
۴. صبح پروتئین‌ها و آنزیم‌ها رو یک نگاهی انداختم و نیم ساعت مونده به امتحان رفتم دانشگاه و در اینجا جا داره بگم اسنپی دوستت داریم!‌ یک اسنپی باحالی بود که نگم براتون کلی خندوند منو. رسیدم دانشگاه و با تارزان غیرتی رفتیم سر کلاسی که تو کارتمون زده بود بعد دیدیم چه زیبا کلا هشت نفریم! بعد از اینکه یه مقدار از تایم امتحان گذشته تازه اومدن ما رو بردن سالن اجتماعت بعد گفتن سوال کمه بعد سوال دادن چک نویس ندادن! یعنی جا داشت همونجا پاشم بزنم تو گوش تک تک مسئولین دانشکده
۴-۱. شکر خدا امتحان رو بیست میشم ولی خب استاد عزیز ۵ نمره رو سخت داده بود و منم اولش دچار بحران شدم یک لحظه ولی سریع خودمو جمع کردم ولی چون هر کسی اومد بیرون داغون بود و خودمم توقع سوالات اون مدلی نداشتم میخواستم فحش بدم که ر...دم تو این سوالات یهو استاد رپ اشاره کرد استاد اینجاست و خفه شدم.
۴-۲. مردم برای مرام معرفت استاد رپ که برگشته به استاد میگه استاد اگه به این بیست ندی من خودمو میکشم! یعنی اگه اسلام دست و پامو نبسته بود میپریدم ماچش میکردم.
۴-۳. بعد امتحان کوفت هم با دوستا میچسبه به خصوص اگه بهترین دوستات باشن.
۵. احتمال زیاد تا سوم نباشم چون باید بشینم بخونم شما که نگران نمیشید البته جهت اطلاع آنه گفتم. آیکون زبون درازی!
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان