جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

۱۱۳

۲ ۴

به بابام گفتم میگه زنگ بزن ۱۱۳ ولی میترسم زنگ بزنم انقدر با خنده بگم اونا زنگ بزنن کمپ ترک اعتیاد اونا بیان منو ببرن که آزمایش کنن چی زدم و ساقیم کی بوده! ولی ناموساً باحال بود این به شما... حالا امیدوارم از این خل و چل‌های وهابی مهابی نباشه اگه هم هست خدا شفاش بده

آقاااا کی بلده با اریجین کار کنه؟ هم اکنون نیازمند کمکش هستم قربونش فداش بوس بوس!

به شما کیستی

۲ ۹

آقا یا خانم به شما میشه برای من یه راه ارتباطی بذارید

چه خوش گفت حافظ ...

۲

مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم

هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

خدا به جوانی ما رحم کن

۲ ۲

این ترم آز فیزیک ۱ و بیوشیمی فیزیک داریم من و تارزان و فقط میتونم از خدا خواهش کنم به جوانی ما رحم کنه همین و دیگر هیچ.

البته استاد هر دو درس خیلی ماهن و عالی هم تدریس میکنن ولی خب فرقی نداره وقتی تو توی یک درسی نمیتونی ابتدایی‌ترین اصولم تشخیص بدی! البته اگه امتحان‌شون اپن بوک باشه میتونم بیست بشم و براشون استدلال کنم ولی به طور ذهنی خیر!

حالا هم برای دوشنبه باید برای گزارشکار فیزیک نمودار رسم کنم ای خدا ای فلک ای زندگی...

وقتی باز هم با آقای فلانی دعوام میشه!

۲ ۱

باز این هفته هم دانشکده انسانی بی‌برنامگی از سر و روش می‌ریخت این سری هم چون هفته سوم بود و صبحم این آقای فلانی رو دیدم ازش پرسیدم کلاسمون همون کلاس توی پرتاله دیگه گفت بله و بعد بازم نبود و بعد خودش در نهایت وقاحت میگفت برو به اون استاده که اومده بگو کلاس شماست و بره و نمیخواست خودش بره بگه قاطی کردم و انقدر سرش داد زدم که دیگه این بار چندتا از اساتید و دوستام اومدن آرومم کنن ...

بعد که رسیدم دانشکده خودمون یه لحظه حس کردم انصافا چقدر دانشکده ما کادر خوبی داره ما قدر نمی‌دونیم و من به شخصه حتی یه بارم تشکر نکردم ازشون خلاصه که رفتم از مسئول برنامه ریزی و مسئول کلاسای دانشکده‌مون تشکر کردم گاهی اوقات آدم وقتی یه نعمتی رو داره متوجهش نیست عین من که متوجه نظم دقیق و رو حساب کتاب دانشکده خودمون نبودم و تازه گاهیم نق میزدم چرا دیر خبر میدن که کلاسی تشکیل نمیشه والا باز خوبه تا میفهمن خبر میدن دیگه دیر شدنش تقصیر استاده نه این بندگان خدا خلاصه که دست‌شون درد نکنه حداقل باعث شدن دیگه حس نکنم دانشکده ما خوب نیست خیلیم عالیه !

نصف هفته‌نامه!

۲ ۵

شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که باید ازش بپرسم نیست ولی یه‌ آقای دیگه هست بهش کارمو گفتم گفت صبر کن و زنگ زد به فرد مورد نظر من اونم گفت بگو بره طبقه دوم پیش خانم فلانی دیگه دیدم بخوام با آسانسور برم باید برم همکف برم اون یکی آسانسور رو سوار شم برم دو و وقت گیره برای همین با پله رفتم طبقه دوم دفتر خانوم فلانی و اوشون گفت وقتی آقای فلانی نمیدونه من بدونم؟ بعد زنگ زد بهش و اونم در نهایت پررویی و وقاحت گفت دانشجو پیش من نیومده و باعث شد عصبانی برم سر وقتش و بعد اوشون گفت برید کلاس ایکس یکی اونجا بود گفت من با استاد بهمانی توی کلاس ایکس کلاس دارم بهش گفت کلاست با استاد بهمانی تشکیل نمیشه منم باز با پله رفتم و به دانشجوهایی که منتظر استاد بهمانی بودن گفتم برید گفتن کلاس شما تشکیل نمیشه و از این حرفا بعد اونا رفته بودن پیش آقای فلانی و مرتیکه گیج بهشون گفته بود تشکیل میشه اومدن پایین و گفتن تشکیل میشه و منم عصبی (کارتونا رو دیدین طرف از گردن قرمز میشه میاد بالا و تهش از گوشاش دود میزنه بیرون؟ اونجوری) بهشون گفتم یکی‌تون با من بیاد ببینم حرف حسابش چیه داشتم با عصبانیت میرفتم که آقای فلانی رو از همون طبقه سوم بندازم پایین که تارزان غیرتی منو توی پله‌ها دید و باهام اومد و رفتیم بالا و من عصبانی با حالت داد و بیداد گفتم اینجا چه خبرههههه؟ مسخره‌شو در آوردین به من میگین برو کلاس ایکس بعد اینام میگین آخه یعنی چی دیگه داشتم میرفتم یقه طرفو بگیرم که تارزان دستمو گرفت که آروم شم بعد یارو پرسید و بهش گفتم اسم درس و استادم رو از اونام پرسید و معلوم شد مرتیکه دقت نکرده هر کسی سبیل داره باباش نیست و هر کسی که تو اسمش امامی داره یه نفر نیست مرتیکه خر! خلاصه رفتیم سرکلاس و بعد از چند دقیقه استاد اومد و انقدر گوگولی و بامزه بود که من عصبانیتم از بین رفت ولی واقعا اگه تارزان نیومده بود کار به برخورد فیزیکی میکشید انقدر از دستش عصبی بودم یقینا آقای فلانی رو میزدم.

بعد از معارفی بلافاصله یک دانشکده دیگه آز داشتم و باز بدو بدو و از پله‌ها دویدم تا به آز برسم و خلاصه به بدبختی رسیدیم آز و اونجام استاد مهربون و گوگولی بود باز یه سری ریلکس شدم و بعدش با حنا و تارزان عزیزم رفتیم یک دانشکده خیلی دورتر که باید حتما با ماشین رفت اونجام بعد کلی عنتر و منتر استاد شدن استاد نیومد البته ما قانونا باید ۴۵ دقیقه صبر می‌کردیم ولی من سر نیم ساعت رفتم دفتر اساتید و اینی که تو دفتر اساتید ماست خیلی ماهه گفت اسم بدید برید.

دیگه رفتم خونه و ساعت ۴ باشگاه داشتم رفتم باشگاه و از همون موقع توی باشگاه حس کردم دارم از درد زانو میمیرم و به مربیمم گفتم و اونم گفت اوکی و فقط تمرین تشکی داد و چقدر سختن این تمرینای تشکی اصلا یه چیز نابودین‌ها بعدش رفتم خونه یکم استراحت کردم و باید میرفتیم دکتر و اسنپ بازیش گرفته بود و آخرم نشد ماشین بگیریم منم از دست بابام حسابی عصبی شدم که میگه با اسنپ بریم در صورتی که میشد با ماشین خودمون بریم اون دوست عوضیش بیاد بشینه تو ماشین خصوصا که اون عوضی همیشه از بابای من چنین چیزی رو برای زن هرجایی و بچه حروم‌زاده‌اش میخواد از بابام.

خلاصه رفتیم سرکوچه بالاخره یکی سوارمون کرد به مرتیکه خر میگم ویز بزن یا گوگل بزن میگه به نقشه اعتقادی ندارم! بعد هیچی دیگه افتادیم توی ترافیک مسخره و من استرس گرفتم و میخواستم راننده رو سر به نیست کنم واقعا بعد از شدت استرس دستشوییم گرفت و این مسخره‌هام هی میگفتن الان میرسیم ولی خبری نبود دیگه یه جا گفتم من باید پیاده شم یعنی واقعا پتانسیلشو داشتم بابام و راننده رو با هم از وسط به دو قسمت تقسیم کنم از شدت عصبانیت و استرس خلاصه پیاده شدیم و بابابم منو گرفته کشیده خوردم زمین دیگه واقعا میخواستم بکشمش یعنی اگه هر خری جز بابام بود الان داشتید حلواشو میخوردید خلاصه من رفتم یه جا کارمو کردم بعد اومدم میبینم مرتیکه خر گذاشته رفته دیگه همینجوری که داشتم عین پیرزنا ناله نفرین میکردم و سعی میکردم بدوم خلاصه که رسیدیم مطب

بابا پرونده پر کرد و اومد حساب کنه دید زرشک کیف پولش رو گم کرده یعنی میخواستم تیکه تیکه‌اش کنم دیگه مرگ عادی راضیم نمیکرد اون لحظه و واقعا اگه تو مطب نبودیم یقینا الان حلواشو میخوردید دیگه رفت دنبال کیف پولش بگرده که شاید اونجایی که عین گاو منو کشید خوردم زمین افتاده باشه و منم نشستم تو مطب و در نبودش یکم با دوستام و مامانم چت کردم و آروم شدم و وقتی برگشت رفتم یکم سر به سرش گذاشتم بخنده 

رفتیم داخل و دکتر گفت من برم بشینم نزدیک و بعد صندلی همراه بیمارم گذاشته بود یه جایی خیلی دور نورم یه جوری تنظیم کرده بود که بابام میگه حس کردم همراه بیمار رو برده اتاق بازجویی از طرفیم بابت فاصله حس کردم داره میگه ای همراه بیمار خفه شو حرف نزن راستم میگفت بنده خدا خیلی دور بود صندلی همراه به شکل عجیبی دور بود خلاصه که دکتر گفت کفشت رو در بیار و راه برو بعد گفت بشین و بعد ازم خواست با کف پام به دستش فشار وارد کنم و بعد گفت پامو از مچ بچرخونم و ته تهش گفت به طور کلی پام سالمه چون کف پام کاملا روی زمین قرار میگیره و این یعنی عمل پیچ و مهره لازم ندارم بعد گفت مچ پات هم مشکلش ماهیچه و تاندونشه و کاملا هم قرینه داغونن و اگه بخواد عمل کنه فلان عمل و بیسار عمل میشه اما فلان ریسک و بیسار ریسک رو داره و ضمن اینکه مشکلم به حدی جدی و حاد نیست که با ورزش و کم کردن وزن درست نشه خلاصه که گفت حتی کفش طبی و کفی طبی لازم ندارم هر کفشی که احساس راحتی داشته باشم برای من کفش مناسبیه

من کلا کچل جماعتو دوست دارم! دکترم کچل‌ترین کچلی بود که دیدم یه جوری که انگار از بدو تولد کچل بوده بعد دیگه کلیم خوش اخلاق بود کلیم حرف خوب زد کلی ازش خوشم اومد تازه جزو معدود دکترهایی بود که دزد نبود و با این که فلوشیپ مچ پا داشت و بسیار دکتر خفن و به روزیه در حدی که دکترهای اتریشی هم میشناسنش ویزیتی که میگرفت ویزیت فوق تخصص بود تازه خیلی از فوق تخصصام بیشتر از پنجاه تومن میگیرن و به جز این کارتخوان داشت خلاصه که خیلی ماه بود از همه نظر اگه خدایی نکرده مچ پاتون به مشکل خورد توصیه میکنم پیش هیچ پزشکی به جز این نرید.

آدرس مطب دکتر سید حجت آیت الهی موسوی: تهران، منطقه ۳، ملاصدرا، جنب بیمارستان بقیة اله، پ ۲۱۲، ط سوم، واحد ۱۰

شماره تلفن: ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۷ - ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۶

خلاصه که از مطب که اومدیم بیرون یه قاصدک دیدم و گرفتمش و آرزو کردم زودتر کیف پول بابا پیدا شه چون کل مدارکش توش بود و عملا بی‌هویت شده بود‍! خلاصه اسنپ کوفتی و دردسرساز این بار کار میکرد دیگه اسنپ گرفتیم و داشتیم برمیگشتیم که تلفن بابام زنگ خورد از باشگاه مشتریان شهروند بود! اون بنده‌ خدایی که سوار ماشینش شده بودیم خیلی آدم خوبی بودش (بگذریم که من هنوزم معتقدم غلط کرد یهو غیب شد!) خلاصه اون بنده خدا کیف رو دیده که افتاده بوده تو ماشینش و از توی کارتای توی کیف پول بابام فقط تونسته بود به باشگاه مشتریان زنگ بزنه و متقاعدشون کنه اونا به ما زنگ بزنن و شماره‌اش رو به ما بدن تا بتونه کیف پول بابام رو پس بده. همون شب هم خودش آورده بود دم در خونه‌مون و خلاصه کلام که از اون رفتنش که بگذریم خیلی آدم حسابی بود اصلا کارش مسافرکشی نبوده فقط دلش سوخته بوده که ما یه لنگه پا واستادیم و بابامم میگه اون جا هم که غیب شد بخاطر این بود که نمیشده وایسته ولی خب من قبول ندارم چون راننده آژانسیایی که من باهاشون میرم این ور اون ور تحت هیچ شرایطی وقتی هنوز به مقصد نرسیدیم نمیذارن برن تهش اینه میرن کوچه بالایی وایمیستن اینم میتونست بحثم نباشه!

یکشنبه: شب قبلش خیر سرم زود خوابیدم که نه ساعت رو بخوابم اما سر هفت ساعت از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و بعدش دیگه رفتم دانشگاه و دو تا درس تخصصی داشتم اولین درس تخصصی انقدر تخصصیه که اسم رشته‌ام با این درس یکیه و بقیه فقط ۳ واحد میگذرونن با یه دونه آز ما ۹ واحد تئوری و ۱ واحد عملی داریم. بعد دانشکده ما توی این رشته اساتیدش از خفن هم خفن‌ترن خلاصه که بسی سرکلاسش لذت بردیم همینجوری که داشتیم لذت میبردیم یهو استادش گفت شرمنده من متاسفانه یه کاری دارم باید نیم ساعت زودتر برم ولی ان‌شاالله هفته‌های دیگه هر جلسه ده دقیقه بیشتر میمونم و جبرانش می‌کنیم. خلاصه رفت و من و تارزان غیرتی و دختر لپ قرمزی رفتیم هروی سنتر که بستنی مجارستانی بخوریم ولی چون بسته بود از یه جای دیگه بستنی نوتلا و توت فرنگی گرفتیم و خیلی خوب بود. بعد دیگه برگشتیم سمت دانشکده و بازم درس جذاب داشتیم که اختیاریه‌ حتی اگه یکی بخواد فوق لیسانس بیوشیمی بخونه توی مقطع فوق لیسانسم اختیاریه! در این حد اختیاری! اما چون درس فوق العاده جذابیه گرفتیم ما جدای از درس جذاب استادش هم عین اسمش میمونه و خیلی حس رضایت بخشیه که این ترم من با آنجلا دوتا کلاس دارم. بعدش دیگه اتفاق خاصی نیفتاد فقط تصمیم گرفتم دوشنبه نرم دانشگاه چون خیلی زانوم اذیت بود فقط به تارزان گفتم برام از کلاسا ویس بگیره حتما.

دوشنبه: باز مغز گرامی ساعت هفت صبح گفت پاشو هی میگفتم بخواب میگفت نخیر پاشو میگفتم جون من بخواب میگفت خیر خلاصه که هفت و نیم از تخت اومدم بیرون و غرغر کنان رفتم چای دم کردم و رفتم تلگرام که دیدم تارزان غیرتی میگه سر کلاس اولی حضور منو زده! بسیار بهم مزه داد و سرحال شدم و صبحانه که خوردم نشستم ویرایش فایل و بعدش باید میرفتم باشگاه خلاصه که رفتم و چون همچنان زانو درد بودم مربی جان تمرینات تشکی داد بعد توی دوتا از تمرینا یک حالتی رو بهم گفت بهش میگم خدایی بتونم که باید بیام جای تو مربیگری غش غش خندید و من در کمال تعجب تونستم انجام بدم ولی ناااابود شدما یعنی حس میکردم کتفام دیگه مال خودم نیست ولی ذوق کردم که تونستم انجام بدم اصلا از ذوق میخواستم جیغ بزنم خلاصه که بعد از ورزش میخواستیم مستقیم بریم خونه‌ها ولی یه مریضی خاصی باعث شد که بریم شهروند و خرید کنیم اونم تو شرایطی که تیپ من بی‌نهایت داغان بود شلوار ورزشی جذب با مانتوی بنفش اصلا یه وضعیتی بودم خلاصه خرید کردیم و شامو گذاشتم حاضر شه و بعد ویرایش فایل رو تموم کردم و فرستادم واسه آنجلا که گفت راستی یه نکته و خلاصه‌اش این بود که تایمی که کلاس داشت جلسه داشت و می‌خواست من به بچه‌ها انتقال بدم منم به استاد رپ گفتم که ادمینه توی گروه و بعدم با حنا و تارزان حرف زدم که آره استاد ماشین نداره و گناه داره و بیاید برسونیمش و از این حرفا و تهش هر دو گفتن ماشین میارن به استاد گفتم گفت دانشکده گفته خودشون ماشین میدن و اینا بعد ولی معلوم بود شک داره به حرفشون و ما همچنان رو تصمیم‌مون موندیم که ماشین ببریم و بعد من باز انقدر فس فس کردم که تازه ده شب دوش گرفتم بعد میخواستم بخوابم که دختر لپ قرمزی و تارزان پیام دادن خلاصه که تا دوازه داشتم چت میکردم و دوازه شب یه ده باری به دختر لپ قرمزی شب بخیر گفتم تازه برگشته میگه ای وای ببخشید فکر نمیکردم الان بخوابی یعنی اگه دوستم نبود دختر خوبی نبود دوستش نداشتم بلاکش میکردم خدایی کسی که هفت صبح کلاس داره باید ده شب بخوابه همین که تا دوازده بیداره غلط اضافه‌ است بعد تو توقع داری که من بیشترم بیدار باشم؟ داری با تابستون مقایسه میکنی آخه فدات شم؟

سه شنبه: صبح کله سحر مسیر خونه ما به دانشکده یه بخشیش ترافیکه یه بخشیش ترااااااااااااااافیکه بعد من روزای فرد با اسنپ میرم بعد این بنده خدا برای اینکه اون ترافیک وحشتناکه رو رد کنه انداخت از یه مسیر دیگه بره که این مسیر دیگه رو من همیشه برای رفتن به اون یکی دانشکده استفاده میکنم و فکر کردم اشتباهی لوکیشن زدم و مغزمم خسته بود یهو داد زدم رسما که آقاااااااااااااااااا باید مستقیم میرفتیم یعنی بنده خدا چنان کوبید رو ترمز که نزدیک بود از شیشه پرت شه بیرون یه وضعیتی شدا خوب شد کسی از پشت نزد بهش خلاصه بهش گفتم که نمیخوام برم حکیمیه اشتباه لوکیشن زدم بعد گفت نه میدونم لوکیشن زدین هروی از این ور هم راه داره من خودم بچه محل اینجام و فلان و بیسار خلاصه که از یه مسیر دیگه برد و خیلی خوب بود انصافا اصلا ترافیک نبود ولی خب وقتی رسیدم سرکلاس دیدم کلاس تقریبا پر شده ولی خب دختر لپ قرمزی برای من و حنا جا گرفته و نمیدونست که تارزانم امروز این تایم میاد خلاصه که نشستم و چون تارزان زودتر اومد اونم کنار من نشست و بعد دیگه خیلی زود استاد درس رو شروع کرد و ساعت نه گفت باید بره حالا این وسط یه منگول درونی‌ای سوال کردنش گرفته هی سوال میکنه میخواستم برگردم بهش بگم خدایی شعور نداریا میبینی استاد عجله داره هی سوال میکنی بی‌عقل تا نه و ربع داشت سوال میکرد خلاصه که وسط سوالاش من به استاد گفتم استاد واقعا ماشین میاد دنبال‌تون یا نه اگه نه تارزان ماشین رو دور پارک کرده بره بیاره که گفت بره بیاره خلاصه دوتایی دوییدم رفتیم ماشین رو آوردیم و استاد رو رسوندیم و واسه اولین بار رفتیم پارکینگ اساتید بنده‌های خدا چه ماشینای داغونی دارن! هر چی پارکینگ دانشجویان دانشکده ما شبیه به نمایشگاه ماشینه و پر از ماشین خفن و لاکچری اینا ماشینای معمولی تولید وطنی داشتن اکثرا خیلی عجیب بود برام موندم این همه شهریه ما رو خرج چی میکنن؟ امکانات که نداریم اساتیدم که از ماشیناشون مشخصه که حقوق بالا ندارن پس دقیقا خرج کدوم خری میشه؟

خلاصه بعد از پیدا کردن جای پارک ما رفتیم دانشکده انسانی از سلفش های بای و آبمیوه خریدیم و رفتیم یه جا نزدیک ماشین تو سایه نشستیم که استاد زنگ بزنه بریم دنبالش داشتیم می‌خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم که تارزان گفت کاش برای استاد هم می‌گرفتم خلاصه بدو بدو رفت برای استاد هم گرفت و اومد و دیدیم ای آقا ساعت شده ده دقیقه به یازده ولی استاد قرار بود ده و نیم بیاد و بدبخت شدیم که دیگه خود استاد زنگ زد و قرار شد بیاد دم در پارکینگ جنوبی خلاصه که بعد از یکم اذیت شدن توسط حراست استاد رو پیدا کردیم و سوارش کردیم بریم به سمت دانشکده خودمون دیگه نگم تارزان چطوری گاو بر ثانیه رانندگی کرد بعدم من و استاد رو پیاده کرد و رفت که پارک کنه دیگه بنده خدا استاد تند تند درس داد و کلی هم از دیروز غصه داشت که حق بچه‌ها ضایع میشه و فلان میخواستم بگم غصه نخور فدات شم اینا اکثرا چون خیلی بیشعورن از تشکیل نشدن کلاس خوشحالم میشن نگران یه مشت اسکول نباش بابا دیگه کلاس تموم شد و من و تارزان رفتیم کلاس بغلی غذا خوردیم از بس که سلف جا نیست و نمیشه نشست راحت ما میریم توی کلاسا

بعد ناهار بیوشیمی فیزیک داریم بعد انقدر استادش خوب و جذاب درس میده با اینکه مباحثی که درس میده نود و نه درصد فیزیک و یک درصد شیمیه من عشق میکنم و منی که آخرین مسئله فیزیکی که با ذوق حل کردم یادم نیست کی بوده سر کلاس این به جای چرت زدن واقعا با ذوق و شوق مسائلی که میده حل میکنم و خر کیف میشم از حل کردن‌شون خلاصه که میخوام اسمشو بذارم استاد راحت الحلقوم ساز یا همچین چیزی ولی هنوز یه اسم درست و حسابی به ذهنم نرسیده ولی که خیلی دوستش دارم خیلی خوبه

استاد باحالیم هست میگفت من نمیفهمم چرا انقدر هول میزنید واحد بگیرید من کل دوران لیسانسم هر ترم پانزده تا واحد گرفتم و نه ترمه هم تموم کردم یه ترم که به جای پانزده واحد شانزده‌ تا گرفتم حس کردم سنگین شد رفتم حذف کردم یعنی من مردم براش اون لحظه خیلی باحال بود طرز بیانش 

بعدشم که دیگه تو خونه کار خاصی نکردم و امروزم که چهارشنبه باشه از صبح کار خاصی نکردم و فقط قراره برم باشگاه و جزوه پاکنویس کنم؛ باشد که رستگار شوم!

شانزده کیلو آجیل

۲ ۱

۱. اون استادی که تو پست قبل گفتم نیومده بود و اینا این هفته اومد بابت هفته پیش هم عذرخواهی کرد و گفت اگه ترم دیگه هم باهاش کلاس داشتیم حتما از جلسه اول بریم و این ترم استثنا بوده و کاری براش پیش اومده بعد شروع کرد درس دادن هر چی از خوب درس دادنش بگم کم گفتم انقدر خوب درس داد که واقعا نفهمیدم چطوری کلاسش گذشت خیلی خوشحالم که هر چی تو دانشکده ما بد باشه اساتید مربوط به دروس تخصصی‌مون فوق العاده خوبن و اینم مدیون رئیس دانشکده هستیم که یه تیم قوی داره و دیگه وقتی پدر علم زیست شناسی ایران که دکتر مجد باشن رئیس دانشکده‌مون هستن دیگه امکان نداره که ما به مشکل بخوریم تو دروس تخصصی.

۲. بعدش یه زمان نسبتا طولانی رو بیکارم با دختر لپ قرمزی توی سلف غذا خوردیم و گفتیم و خندیدیم و بعدش اوشون رفت نماز و منم یکم تلفن حرف زدم بعدش رفتیم پیش یکی از بهترین مسئولین دانشکده‌مون که میشه گفت با اختلاف مهربون‌ترین و کار راه اندازترین مسئول دانشکده ماست ما رو که دید گفت خدایی چه کلاسی داشتین که این موقع از سال دانشگاهین؟ بهش گفتم یه ژست بی‌نهایت بامزه گرفت و گفت اووو چه باکلاس خلاصه کارمون رو بهش گفتیم گفت متاسفانه مدیر گروه معارف باهاش راه نمیاد (حاجی جون ناموساً ازت توقع چنین چیزی رو نداشتم) بعد گفتیم خب حالا شما فلان استاد رو میشناسی؟ گفت نه ولی نگران نباشید معارفیه دیگه! بعد بهش میگم بابا من میترسم این استاد شبیه پدر جنتی باشه آخه بعد گفت آخ از دست این پدر جنتی! من باهاش خیلی صحبت کردم درست نمیشه یه بارم آخر سر بهش گفتم بابا شما نه جوونی نه اخلاق داری قیافه داری نه خوب نمره میدی دانشجو دلشو به چی تو خوش کنه؟ (یعنی این رو که گفت من دیگه داشتم از خنده زمین رو گاز میگرفتم خیلی خوبه این لعنتی) 

۳. ترم پیش ۲ تا از دروس رو استادی تدریس کرده بود که استاد خیلی خوبیه‌ها ولی خب یکم خسته است کم میاد نمیاد زود میره دیر میاد کم درس میده میگه شما دانشجویین بقیه‌اش رو خودتون بخونید! از این جهت میگم خوبه که سواد بالایی داره و وقتی درس میده قابل فهمه ولی خب از بس مشغله کاری خارج از دانشکده داره که دیگه بی‌نظم شده و چون معتقده دانشجو با دانش آموز فرق داره دلیلی نمیبینه همه نکات رو بگه ولی از همه نکات امتحان میگیره و متاسفانه اکثریت با متدش مشکل دارن بعد سر اینکه این استاد سبک تدریسش محبوب نیست این ترم ما از این موهبت برخوردار شدیم که حنا توی دو تا از کلاسای تخصصی با ماست.

بعد این ترم آنجلا این دو تا درس رو ارائه کرده درس جذاب، استاد جذاب، رفقا همه هستن اصلاً انگاری یه قطعه از بهشته این دو تا کلاس. حتی با وجود اینکه باز سر هر دو کلاس افراد گوشت تلخ و نچسب زیادن و چشم دیدن ریخت نحوست بارشون رو ندارم!

۴. دیروز با تارزان غیرتی و حنا و دختر لپ قرمزی کلی خوش گذروندیم که خودش نیازمند پست جداست فقط میتونم بگم که از دیروز تا حالا تارزان غیرتی شده اشرف کتلت پز و من شدم اشوین یخچالی حنا هم که بین خودمون شهلا بود شد شهلا پرچونه و برای دختر لپ قرمزی هم اسم اقدس اژدری رو برگزیدیم و با تعداد زیادی استوری آبرو برای هم نذاشتیم! بخصوص برای شهلا پرچونه!

۵. چند وقت بود ورد عزیز هی میگفت پروفینگ تولز فلان و بیسار و من نمیرفتم دنبالش امروز رفتم و فقط میتونم بگم به و به و به‌به!

۶. به جز این پروفینگ تولز این لپتاپ جدیدم به شکل غریبی میانبرهای وردش فرق داشت و تا امروز سعی کردم یاد بگیرم امروز دیدم ناموساً خیلی فرسایشیه که یادم بمونه به جای کنترل و اس باید شیفت و اف ۱۲ رو بگیرم تا متن ذخیره شه و الی ماشالله سایر میانبرها! دیگه امروز با یک سرچ زیبا فهمیدم مشکل از تنظیمات ادونس زبان کامپیوترمه و درستش کردم و الان انقدر خوشحالم که نگو و نپرس.

۷. دعا کنید فردا استاد معارفی باهام راه بیاد.

درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان