جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

الهی سلول باشم زیر واحد آلفای جی پروتئینم تو باشی!

۲ ۲

۰. مخاطب پست تارزان غیرتی عزیز دله...

عرضم به حضورتون که تیتر پست برمی‌گرده به درس بیوشیمی هورمون‌ها و ویتامین‌ها. اگه یک روزی با استاد آنجل بیوشیمی هورمون‌ها و ویتامین‌ها بگیرید می‌بینید که به به هورمون‌ها به جهت موقعیت گیرنده یا رسپتور دو دسته هستند یا گیرنده سطح سلولی دارند و یا داخل سلولی. تیتر مربوط میشه به گروهی از گیرنده‌های سطح سلولی که با یه پروتئین همکاری میکنه یا بهتر بگم بهش وابسته است و این پروتئین سه تا زیرواحد داره که یکی‌شون آلفای مذکوره و خودش خیلی گسترده است و اصلا عامل تنوع جی پروتئین‌ها همین زیرواحدشه. بعد این آلفا فعالیت‌های مهاری و تحریکی داره در حالت طبیعی فعالیت مهاریش باعث میشه که cAMP یا همون آدنوزین مونوفسفاتی که با خودش حلقه داده و یکم خودشیفته است تولید نشه و این کار رو با مهار یک آنزیمی انجام میده که اساساً داره این رو تولید می‌کنه و در حالت تحریکی نوع دیگه از زیر واحد آلفا میاد همون آنزیم رو تحریک میکنه و cAMP رو افزایش میده اما اگه یه وقت خدایی نکرده ما وبا یا حصبه بگیریم کار این زیرواحدها بهم میخوره و غلظت cAMP زیاد و زیادتر میشه و خب این خوب نیست کلا توی موجود زنده غیر طبیعی شدن شرایط افتضاحه...

حالا تارزان برای من نقش همون زیرواحد آلفا رو داره گاهی مهاری میشه و نمیذاره خیلی کارها رو بکنم و گاهی تحریکی میشه و تشویقم میکنه به انجام یکسری از کارها و اگه نباشه یقینا من وقتی میفتم روی یه مود خاص دیگه خارج شدنش با خداست انگار سلولی باشم که سم حصبه یا وبا بهش رخنه کرده و دیگه نه میتونه زیرواحد آلفای تحریکیش رو خاموش کنه و نه زیرواحد آلفای مهاریش ... خلاصه خدا حفظش کنه نمی‌ذاره که دیوونگیام یا حتی جدیت و غد بازیم ادامه دار بشه و من رو همیشه سوق میده سمت نرمال رفتار کردن...

+ این روزها احساسات عجیبی دارم اما یک حسی بیشتر از هر وقتی توی وجودم تقویت شده و اون هم این که درسته توی نقطه مزخرفی از دنیا زندگی می‌کنم اما حتی از اون مرفه خوشحالی که توی بهترین نقطه دنیا و در آرامش کامل زندگی می‌کنه خوشبخت‌ترم چون یکسری آدم‌ها هستن که خالصانه دوستم دارند و برام وقت می‌ذارند از خانواده گرفته تا دوست و حتی تنی چند از اساتید... 

+ این ترم چنان کارنامه غیر درخشانی رقم زدم که فکر کنم تاریخ بشریت به خودش ندیده باشه! البته که فقط من نبودم... و دلیلش هم این بود که کلا ترم گندی بود... آلودگی هوا، مرگ عزیز سعی در بازیابی قوای از دست رفته داشتیم که گفتن حاج قاسم ترور شده غصه خوردیم بحث کردیم جنگ کردیم صلح کردیم گفتن انتقام سخت انتقام سخت، انتقام گرفتن... از سه صبح تا شش صبح بحث کردیم خندیدیم ترسیدیم مسخره بازی درآوردیم بیدار شدیم دیدیم فاجعه... بعدش دروغ دروغ دروغ و بعد... فاجعه‌ی بدتر... آدمای پست... نیاز به تحقیق داشتید باشه قبول می‌تونستید عین آدم بگید داریم درباره علتش تحقیق می‌کنیم شما غلط کردین به گور باباتون خندیدین که خیلی قاطع گفتین کار ما نبوده... تموم شه این ترم نکبت راحت شیم من که میخوام سر به بیابون بذارم البته که بیابونش جور نشد میرم سر به شمال بذارم!!!

نصف هفته‌نامه!

۲ ۵

شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که باید ازش بپرسم نیست ولی یه‌ آقای دیگه هست بهش کارمو گفتم گفت صبر کن و زنگ زد به فرد مورد نظر من اونم گفت بگو بره طبقه دوم پیش خانم فلانی دیگه دیدم بخوام با آسانسور برم باید برم همکف برم اون یکی آسانسور رو سوار شم برم دو و وقت گیره برای همین با پله رفتم طبقه دوم دفتر خانوم فلانی و اوشون گفت وقتی آقای فلانی نمیدونه من بدونم؟ بعد زنگ زد بهش و اونم در نهایت پررویی و وقاحت گفت دانشجو پیش من نیومده و باعث شد عصبانی برم سر وقتش و بعد اوشون گفت برید کلاس ایکس یکی اونجا بود گفت من با استاد بهمانی توی کلاس ایکس کلاس دارم بهش گفت کلاست با استاد بهمانی تشکیل نمیشه منم باز با پله رفتم و به دانشجوهایی که منتظر استاد بهمانی بودن گفتم برید گفتن کلاس شما تشکیل نمیشه و از این حرفا بعد اونا رفته بودن پیش آقای فلانی و مرتیکه گیج بهشون گفته بود تشکیل میشه اومدن پایین و گفتن تشکیل میشه و منم عصبی (کارتونا رو دیدین طرف از گردن قرمز میشه میاد بالا و تهش از گوشاش دود میزنه بیرون؟ اونجوری) بهشون گفتم یکی‌تون با من بیاد ببینم حرف حسابش چیه داشتم با عصبانیت میرفتم که آقای فلانی رو از همون طبقه سوم بندازم پایین که تارزان غیرتی منو توی پله‌ها دید و باهام اومد و رفتیم بالا و من عصبانی با حالت داد و بیداد گفتم اینجا چه خبرههههه؟ مسخره‌شو در آوردین به من میگین برو کلاس ایکس بعد اینام میگین آخه یعنی چی دیگه داشتم میرفتم یقه طرفو بگیرم که تارزان دستمو گرفت که آروم شم بعد یارو پرسید و بهش گفتم اسم درس و استادم رو از اونام پرسید و معلوم شد مرتیکه دقت نکرده هر کسی سبیل داره باباش نیست و هر کسی که تو اسمش امامی داره یه نفر نیست مرتیکه خر! خلاصه رفتیم سرکلاس و بعد از چند دقیقه استاد اومد و انقدر گوگولی و بامزه بود که من عصبانیتم از بین رفت ولی واقعا اگه تارزان نیومده بود کار به برخورد فیزیکی میکشید انقدر از دستش عصبی بودم یقینا آقای فلانی رو میزدم.

بعد از معارفی بلافاصله یک دانشکده دیگه آز داشتم و باز بدو بدو و از پله‌ها دویدم تا به آز برسم و خلاصه به بدبختی رسیدیم آز و اونجام استاد مهربون و گوگولی بود باز یه سری ریلکس شدم و بعدش با حنا و تارزان عزیزم رفتیم یک دانشکده خیلی دورتر که باید حتما با ماشین رفت اونجام بعد کلی عنتر و منتر استاد شدن استاد نیومد البته ما قانونا باید ۴۵ دقیقه صبر می‌کردیم ولی من سر نیم ساعت رفتم دفتر اساتید و اینی که تو دفتر اساتید ماست خیلی ماهه گفت اسم بدید برید.

دیگه رفتم خونه و ساعت ۴ باشگاه داشتم رفتم باشگاه و از همون موقع توی باشگاه حس کردم دارم از درد زانو میمیرم و به مربیمم گفتم و اونم گفت اوکی و فقط تمرین تشکی داد و چقدر سختن این تمرینای تشکی اصلا یه چیز نابودین‌ها بعدش رفتم خونه یکم استراحت کردم و باید میرفتیم دکتر و اسنپ بازیش گرفته بود و آخرم نشد ماشین بگیریم منم از دست بابام حسابی عصبی شدم که میگه با اسنپ بریم در صورتی که میشد با ماشین خودمون بریم اون دوست عوضیش بیاد بشینه تو ماشین خصوصا که اون عوضی همیشه از بابای من چنین چیزی رو برای زن هرجایی و بچه حروم‌زاده‌اش میخواد از بابام.

خلاصه رفتیم سرکوچه بالاخره یکی سوارمون کرد به مرتیکه خر میگم ویز بزن یا گوگل بزن میگه به نقشه اعتقادی ندارم! بعد هیچی دیگه افتادیم توی ترافیک مسخره و من استرس گرفتم و میخواستم راننده رو سر به نیست کنم واقعا بعد از شدت استرس دستشوییم گرفت و این مسخره‌هام هی میگفتن الان میرسیم ولی خبری نبود دیگه یه جا گفتم من باید پیاده شم یعنی واقعا پتانسیلشو داشتم بابام و راننده رو با هم از وسط به دو قسمت تقسیم کنم از شدت عصبانیت و استرس خلاصه پیاده شدیم و بابابم منو گرفته کشیده خوردم زمین دیگه واقعا میخواستم بکشمش یعنی اگه هر خری جز بابام بود الان داشتید حلواشو میخوردید خلاصه من رفتم یه جا کارمو کردم بعد اومدم میبینم مرتیکه خر گذاشته رفته دیگه همینجوری که داشتم عین پیرزنا ناله نفرین میکردم و سعی میکردم بدوم خلاصه که رسیدیم مطب

بابا پرونده پر کرد و اومد حساب کنه دید زرشک کیف پولش رو گم کرده یعنی میخواستم تیکه تیکه‌اش کنم دیگه مرگ عادی راضیم نمیکرد اون لحظه و واقعا اگه تو مطب نبودیم یقینا الان حلواشو میخوردید دیگه رفت دنبال کیف پولش بگرده که شاید اونجایی که عین گاو منو کشید خوردم زمین افتاده باشه و منم نشستم تو مطب و در نبودش یکم با دوستام و مامانم چت کردم و آروم شدم و وقتی برگشت رفتم یکم سر به سرش گذاشتم بخنده 

رفتیم داخل و دکتر گفت من برم بشینم نزدیک و بعد صندلی همراه بیمارم گذاشته بود یه جایی خیلی دور نورم یه جوری تنظیم کرده بود که بابام میگه حس کردم همراه بیمار رو برده اتاق بازجویی از طرفیم بابت فاصله حس کردم داره میگه ای همراه بیمار خفه شو حرف نزن راستم میگفت بنده خدا خیلی دور بود صندلی همراه به شکل عجیبی دور بود خلاصه که دکتر گفت کفشت رو در بیار و راه برو بعد گفت بشین و بعد ازم خواست با کف پام به دستش فشار وارد کنم و بعد گفت پامو از مچ بچرخونم و ته تهش گفت به طور کلی پام سالمه چون کف پام کاملا روی زمین قرار میگیره و این یعنی عمل پیچ و مهره لازم ندارم بعد گفت مچ پات هم مشکلش ماهیچه و تاندونشه و کاملا هم قرینه داغونن و اگه بخواد عمل کنه فلان عمل و بیسار عمل میشه اما فلان ریسک و بیسار ریسک رو داره و ضمن اینکه مشکلم به حدی جدی و حاد نیست که با ورزش و کم کردن وزن درست نشه خلاصه که گفت حتی کفش طبی و کفی طبی لازم ندارم هر کفشی که احساس راحتی داشته باشم برای من کفش مناسبیه

من کلا کچل جماعتو دوست دارم! دکترم کچل‌ترین کچلی بود که دیدم یه جوری که انگار از بدو تولد کچل بوده بعد دیگه کلیم خوش اخلاق بود کلیم حرف خوب زد کلی ازش خوشم اومد تازه جزو معدود دکترهایی بود که دزد نبود و با این که فلوشیپ مچ پا داشت و بسیار دکتر خفن و به روزیه در حدی که دکترهای اتریشی هم میشناسنش ویزیتی که میگرفت ویزیت فوق تخصص بود تازه خیلی از فوق تخصصام بیشتر از پنجاه تومن میگیرن و به جز این کارتخوان داشت خلاصه که خیلی ماه بود از همه نظر اگه خدایی نکرده مچ پاتون به مشکل خورد توصیه میکنم پیش هیچ پزشکی به جز این نرید.

آدرس مطب دکتر سید حجت آیت الهی موسوی: تهران، منطقه ۳، ملاصدرا، جنب بیمارستان بقیة اله، پ ۲۱۲، ط سوم، واحد ۱۰

شماره تلفن: ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۷ - ۰۲۱۸۸۶۱۶۰۶۶

خلاصه که از مطب که اومدیم بیرون یه قاصدک دیدم و گرفتمش و آرزو کردم زودتر کیف پول بابا پیدا شه چون کل مدارکش توش بود و عملا بی‌هویت شده بود‍! خلاصه اسنپ کوفتی و دردسرساز این بار کار میکرد دیگه اسنپ گرفتیم و داشتیم برمیگشتیم که تلفن بابام زنگ خورد از باشگاه مشتریان شهروند بود! اون بنده‌ خدایی که سوار ماشینش شده بودیم خیلی آدم خوبی بودش (بگذریم که من هنوزم معتقدم غلط کرد یهو غیب شد!) خلاصه اون بنده خدا کیف رو دیده که افتاده بوده تو ماشینش و از توی کارتای توی کیف پول بابام فقط تونسته بود به باشگاه مشتریان زنگ بزنه و متقاعدشون کنه اونا به ما زنگ بزنن و شماره‌اش رو به ما بدن تا بتونه کیف پول بابام رو پس بده. همون شب هم خودش آورده بود دم در خونه‌مون و خلاصه کلام که از اون رفتنش که بگذریم خیلی آدم حسابی بود اصلا کارش مسافرکشی نبوده فقط دلش سوخته بوده که ما یه لنگه پا واستادیم و بابامم میگه اون جا هم که غیب شد بخاطر این بود که نمیشده وایسته ولی خب من قبول ندارم چون راننده آژانسیایی که من باهاشون میرم این ور اون ور تحت هیچ شرایطی وقتی هنوز به مقصد نرسیدیم نمیذارن برن تهش اینه میرن کوچه بالایی وایمیستن اینم میتونست بحثم نباشه!

یکشنبه: شب قبلش خیر سرم زود خوابیدم که نه ساعت رو بخوابم اما سر هفت ساعت از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد و بعدش دیگه رفتم دانشگاه و دو تا درس تخصصی داشتم اولین درس تخصصی انقدر تخصصیه که اسم رشته‌ام با این درس یکیه و بقیه فقط ۳ واحد میگذرونن با یه دونه آز ما ۹ واحد تئوری و ۱ واحد عملی داریم. بعد دانشکده ما توی این رشته اساتیدش از خفن هم خفن‌ترن خلاصه که بسی سرکلاسش لذت بردیم همینجوری که داشتیم لذت میبردیم یهو استادش گفت شرمنده من متاسفانه یه کاری دارم باید نیم ساعت زودتر برم ولی ان‌شاالله هفته‌های دیگه هر جلسه ده دقیقه بیشتر میمونم و جبرانش می‌کنیم. خلاصه رفت و من و تارزان غیرتی و دختر لپ قرمزی رفتیم هروی سنتر که بستنی مجارستانی بخوریم ولی چون بسته بود از یه جای دیگه بستنی نوتلا و توت فرنگی گرفتیم و خیلی خوب بود. بعد دیگه برگشتیم سمت دانشکده و بازم درس جذاب داشتیم که اختیاریه‌ حتی اگه یکی بخواد فوق لیسانس بیوشیمی بخونه توی مقطع فوق لیسانسم اختیاریه! در این حد اختیاری! اما چون درس فوق العاده جذابیه گرفتیم ما جدای از درس جذاب استادش هم عین اسمش میمونه و خیلی حس رضایت بخشیه که این ترم من با آنجلا دوتا کلاس دارم. بعدش دیگه اتفاق خاصی نیفتاد فقط تصمیم گرفتم دوشنبه نرم دانشگاه چون خیلی زانوم اذیت بود فقط به تارزان گفتم برام از کلاسا ویس بگیره حتما.

دوشنبه: باز مغز گرامی ساعت هفت صبح گفت پاشو هی میگفتم بخواب میگفت نخیر پاشو میگفتم جون من بخواب میگفت خیر خلاصه که هفت و نیم از تخت اومدم بیرون و غرغر کنان رفتم چای دم کردم و رفتم تلگرام که دیدم تارزان غیرتی میگه سر کلاس اولی حضور منو زده! بسیار بهم مزه داد و سرحال شدم و صبحانه که خوردم نشستم ویرایش فایل و بعدش باید میرفتم باشگاه خلاصه که رفتم و چون همچنان زانو درد بودم مربی جان تمرینات تشکی داد بعد توی دوتا از تمرینا یک حالتی رو بهم گفت بهش میگم خدایی بتونم که باید بیام جای تو مربیگری غش غش خندید و من در کمال تعجب تونستم انجام بدم ولی ناااابود شدما یعنی حس میکردم کتفام دیگه مال خودم نیست ولی ذوق کردم که تونستم انجام بدم اصلا از ذوق میخواستم جیغ بزنم خلاصه که بعد از ورزش میخواستیم مستقیم بریم خونه‌ها ولی یه مریضی خاصی باعث شد که بریم شهروند و خرید کنیم اونم تو شرایطی که تیپ من بی‌نهایت داغان بود شلوار ورزشی جذب با مانتوی بنفش اصلا یه وضعیتی بودم خلاصه خرید کردیم و شامو گذاشتم حاضر شه و بعد ویرایش فایل رو تموم کردم و فرستادم واسه آنجلا که گفت راستی یه نکته و خلاصه‌اش این بود که تایمی که کلاس داشت جلسه داشت و می‌خواست من به بچه‌ها انتقال بدم منم به استاد رپ گفتم که ادمینه توی گروه و بعدم با حنا و تارزان حرف زدم که آره استاد ماشین نداره و گناه داره و بیاید برسونیمش و از این حرفا و تهش هر دو گفتن ماشین میارن به استاد گفتم گفت دانشکده گفته خودشون ماشین میدن و اینا بعد ولی معلوم بود شک داره به حرفشون و ما همچنان رو تصمیم‌مون موندیم که ماشین ببریم و بعد من باز انقدر فس فس کردم که تازه ده شب دوش گرفتم بعد میخواستم بخوابم که دختر لپ قرمزی و تارزان پیام دادن خلاصه که تا دوازه داشتم چت میکردم و دوازه شب یه ده باری به دختر لپ قرمزی شب بخیر گفتم تازه برگشته میگه ای وای ببخشید فکر نمیکردم الان بخوابی یعنی اگه دوستم نبود دختر خوبی نبود دوستش نداشتم بلاکش میکردم خدایی کسی که هفت صبح کلاس داره باید ده شب بخوابه همین که تا دوازده بیداره غلط اضافه‌ است بعد تو توقع داری که من بیشترم بیدار باشم؟ داری با تابستون مقایسه میکنی آخه فدات شم؟

سه شنبه: صبح کله سحر مسیر خونه ما به دانشکده یه بخشیش ترافیکه یه بخشیش ترااااااااااااااافیکه بعد من روزای فرد با اسنپ میرم بعد این بنده خدا برای اینکه اون ترافیک وحشتناکه رو رد کنه انداخت از یه مسیر دیگه بره که این مسیر دیگه رو من همیشه برای رفتن به اون یکی دانشکده استفاده میکنم و فکر کردم اشتباهی لوکیشن زدم و مغزمم خسته بود یهو داد زدم رسما که آقاااااااااااااااااا باید مستقیم میرفتیم یعنی بنده خدا چنان کوبید رو ترمز که نزدیک بود از شیشه پرت شه بیرون یه وضعیتی شدا خوب شد کسی از پشت نزد بهش خلاصه بهش گفتم که نمیخوام برم حکیمیه اشتباه لوکیشن زدم بعد گفت نه میدونم لوکیشن زدین هروی از این ور هم راه داره من خودم بچه محل اینجام و فلان و بیسار خلاصه که از یه مسیر دیگه برد و خیلی خوب بود انصافا اصلا ترافیک نبود ولی خب وقتی رسیدم سرکلاس دیدم کلاس تقریبا پر شده ولی خب دختر لپ قرمزی برای من و حنا جا گرفته و نمیدونست که تارزانم امروز این تایم میاد خلاصه که نشستم و چون تارزان زودتر اومد اونم کنار من نشست و بعد دیگه خیلی زود استاد درس رو شروع کرد و ساعت نه گفت باید بره حالا این وسط یه منگول درونی‌ای سوال کردنش گرفته هی سوال میکنه میخواستم برگردم بهش بگم خدایی شعور نداریا میبینی استاد عجله داره هی سوال میکنی بی‌عقل تا نه و ربع داشت سوال میکرد خلاصه که وسط سوالاش من به استاد گفتم استاد واقعا ماشین میاد دنبال‌تون یا نه اگه نه تارزان ماشین رو دور پارک کرده بره بیاره که گفت بره بیاره خلاصه دوتایی دوییدم رفتیم ماشین رو آوردیم و استاد رو رسوندیم و واسه اولین بار رفتیم پارکینگ اساتید بنده‌های خدا چه ماشینای داغونی دارن! هر چی پارکینگ دانشجویان دانشکده ما شبیه به نمایشگاه ماشینه و پر از ماشین خفن و لاکچری اینا ماشینای معمولی تولید وطنی داشتن اکثرا خیلی عجیب بود برام موندم این همه شهریه ما رو خرج چی میکنن؟ امکانات که نداریم اساتیدم که از ماشیناشون مشخصه که حقوق بالا ندارن پس دقیقا خرج کدوم خری میشه؟

خلاصه بعد از پیدا کردن جای پارک ما رفتیم دانشکده انسانی از سلفش های بای و آبمیوه خریدیم و رفتیم یه جا نزدیک ماشین تو سایه نشستیم که استاد زنگ بزنه بریم دنبالش داشتیم می‌خوردیم و میگفتیم و میخندیدیم که تارزان گفت کاش برای استاد هم می‌گرفتم خلاصه بدو بدو رفت برای استاد هم گرفت و اومد و دیدیم ای آقا ساعت شده ده دقیقه به یازده ولی استاد قرار بود ده و نیم بیاد و بدبخت شدیم که دیگه خود استاد زنگ زد و قرار شد بیاد دم در پارکینگ جنوبی خلاصه که بعد از یکم اذیت شدن توسط حراست استاد رو پیدا کردیم و سوارش کردیم بریم به سمت دانشکده خودمون دیگه نگم تارزان چطوری گاو بر ثانیه رانندگی کرد بعدم من و استاد رو پیاده کرد و رفت که پارک کنه دیگه بنده خدا استاد تند تند درس داد و کلی هم از دیروز غصه داشت که حق بچه‌ها ضایع میشه و فلان میخواستم بگم غصه نخور فدات شم اینا اکثرا چون خیلی بیشعورن از تشکیل نشدن کلاس خوشحالم میشن نگران یه مشت اسکول نباش بابا دیگه کلاس تموم شد و من و تارزان رفتیم کلاس بغلی غذا خوردیم از بس که سلف جا نیست و نمیشه نشست راحت ما میریم توی کلاسا

بعد ناهار بیوشیمی فیزیک داریم بعد انقدر استادش خوب و جذاب درس میده با اینکه مباحثی که درس میده نود و نه درصد فیزیک و یک درصد شیمیه من عشق میکنم و منی که آخرین مسئله فیزیکی که با ذوق حل کردم یادم نیست کی بوده سر کلاس این به جای چرت زدن واقعا با ذوق و شوق مسائلی که میده حل میکنم و خر کیف میشم از حل کردن‌شون خلاصه که میخوام اسمشو بذارم استاد راحت الحلقوم ساز یا همچین چیزی ولی هنوز یه اسم درست و حسابی به ذهنم نرسیده ولی که خیلی دوستش دارم خیلی خوبه

استاد باحالیم هست میگفت من نمیفهمم چرا انقدر هول میزنید واحد بگیرید من کل دوران لیسانسم هر ترم پانزده تا واحد گرفتم و نه ترمه هم تموم کردم یه ترم که به جای پانزده واحد شانزده‌ تا گرفتم حس کردم سنگین شد رفتم حذف کردم یعنی من مردم براش اون لحظه خیلی باحال بود طرز بیانش 

بعدشم که دیگه تو خونه کار خاصی نکردم و امروزم که چهارشنبه باشه از صبح کار خاصی نکردم و فقط قراره برم باشگاه و جزوه پاکنویس کنم؛ باشد که رستگار شوم!

من زنده‌ام!

۲ ۶
آقا هر کسی غیب میشه قرار نیست عروس یا داماد شده باشه که! من سنت شکنم نه عروس شدم نه قراره عروس بشم نه خبر مشابه! 
یادتونه گفتم استادم گفتن یک کاری دارن و اینا؟ آقا باورم نمیشه یعنی شوک بودم قشنگ استاد جان می‌خواستن توی تصحیح برگه‌های امتحان بهشون کمک کنم دیگه نگم چقدر حس خفنی داشت که استادت انقدر قبولت داشته باشه. البته شکر خدا خود استاد همه اوراق امتحانی رو صحیح کردن حالا چرا؟ چون اگه من توش دخالتی داشتم یقینا دیگه نمیشد دهن یکسریا رو بست همین‌جوریشم نمیشه دهن‌شون رو ببندی!
طرف خودش توی طول ترم نخونده بعد توقع داره با یک شب بیو خوندن بیست بشه! نه داداش از این خبرها نیست بعدشم اگه فکر کردی واقعا در حد پانزده نمره نوشتی بازم یا سخت در اشتباهی یا اصلا حقت بوده استاد دلش خواسته بهت خیلی ارفاق نکنه چه ربطی داره که تو گروه میگی دست‌های پشت پرده تو این موضوع دخیلن! اصلا آره من دست پشت پرده‌ام به استاد گفتم به ایکس و ایگرگ بهتر نمره بده استادم عاشق چشم و ابروی منه به دوستام هجده نوزده داده به تو نه دلت بسوزه اصلا! 
یعنی نمی‌دونین چه جنجالی شد این نمره بیوشیمی! توی کلاس فقط دو تا بیست داشتیم یکیش بنده بودم شکر خدا و یکیش یکی از پسرها که توقع نمیرفت در این حد خفن باشه! بعد استاد بسته به صلاح دید خودش به بقیه ارفاق کرده بودن بعد دعوا شده بود بیا و ببین! حالا خوبه کسی نمره تارزان غیرتی و وضعیت برگه‌اش رو نمیدونست و گرنه الان دار زده بودن ما رو‍!
آخه اون دختره از همون موقع که اومد بیرون گفت حدود ۱۵ میشم بعد تارزان غیرتی دو صفحه اول رو ننوشته بود و هی به من میگفت فقط پاس میشم بعد وقتی نمرات اومد دیدیم به به چه میکنه این استاد آنجلا به تارزان داده ۱۸ خود تارزان هم بشدت معتقده این نمره حقش نبوده و هر جور حساب میکنه نمیشه که ۱۸ بشه حتی اگه نمره روی نمودار رفته باشه و تنها توجیهش اینه که من سرکلاس خیلی بهش می‌چسبیدم و استاد جان می‌دونست که من چقدر دوستش دارم و چقدر برام دوست خوبیه حالا دلیلش هر چی بوده بسیار لذت بردم از اینم که اونایی که باهاشون حال نمیکردم کم شدن بسیار کیف کردم اصلا یه جوری بود که خب میشه گفت بله حق داشتن فکر کنن من تو نمرات نقش داشتم در حالی که من کلا با استاد ۴ بار تلفنی حرف زدم و دیگر هیچ و تازه وساطت تارزانم نکردم چون به نظرم نیاز به وساطت من نداشت وقتی پاس میشد و نمراتم قرار بود بره رو نمودار خلاصه که عاشق استاد جان بودم بیشتر عاشقش شدم با این نمرات خفنش!
باشگاهم دومین دوره از ای ام اس من تموم شد و دست دست حالا قر قر! واقعا بابتش خوشحال و شاد و خندانم قدر دنیا رو میدانم دست میزنم من پا میکوبم من شادانم و قراره از شنبه سه جلسه در هفته یه چیزی برم که اسمشو هی یادم میره! ترکیبی از همه چیزه
من هنووووووووووووز منتظر خبر اون کار اداری یکشنبه‌ام یا دعا کنید یا دعا کنید یا من گریه میکنم دعا کنید دیگه مرسی
این چند وقته ارتباطم با مادرم خیلی خوب شده هر روز کلی حرف میزنیم و کلی میخندیم و بابت این موضوع خوشحالم دعا کنید که این وضع خوب بودن ادامه‌دار باشه.
میدونم نه بابای مجازی نازنینم وبلاگمو میخونه نه اونی که دو شب پیش کلی حرف زدیم و احتمالا فقط چارلی به صورت محو بدونه چه کسی رو میگم چون باهاش در این مورد حرف زدم. میتونم بگم من واقعا به اینکه بابای وبلاگیم عاقل و فهمیده است ایمان آوردم دیگه وقتشه جدی زن بگیره و بابا بشه که بسیار پدر خفنی میشه لعنتی!
پارسال مرداد من ازتون نظر خواستم برای کلیپ تولد و با کلی ذوق و شوق برای یکی کلیپ ساختم بعد واکنشی داد که وا رفتم! بعدم که میگفت من رو یادش نمیاد اون روزها خیلی ناراحت شدم که یک دوست که برام بینهایت عزیزه منو از یاد برده و بابا جانمان میگفت خیر ایشون فراموشت نکرده حتما یه دلیلی داره که اینو میگه و خب بله دو شب پیش لو داد که حق با پدر بزرگوارم بوده از همین تریبون میگم چاخلصیم بابایی! ولی لو نداد چرا میگفته که من رو یادش نیست و این شده یه معضل جدید که این چه مرگشه خب؟ بگیرم بزنمش؟ ببرمش بدمش دست چنگیز یا هولاکو؟ فحشش بدم؟ ببرمش تو خاطرات و با یکسری حرفا و پستای خودش عذاب الهی بهش نازل کنم یا چی؟!
نکته: موضوع عشقی نیستا جو ندید که اصلا حوصله مسخره بازی ندارم!
سوال: اینستا من رو از لایک کردن محروم کرده ایضا کپشن پستامو میخوره با اینکه کوتاهن کسی میدونه چرا؟
و در آخر بازم بابت کار یکشنبه برام دعا کنید با تشکر 

پانزده کیلو آجیل!

۲ ۱۸
۰. مرسی از آنه که یادم بود بقیه‌تون هم قهرم اصلا!!! آیکون دختر بچه لوس و اینا
۱. ما دو تا استاد آزمایشگاه داریم که بشدت با هم صمیمی هستند با اینکه اخلاق‌هاشون بسیار فرق داره یکی‌شون به ظاهر جدی و خشک و سختگیره ولی خب همیشه ته ترم بچه‌ها راحت بودن اما اون یکی تو طول ترم سخت نمیگیره ولی ته ترم همه داغون میشن یعنی تا ترم پیش اینجوری نبودها ترم ما زد ترکوندمون! اولی اخلاقش شبیه تارزان غیرتیه از دور شاید ترسناک باشه ولی در کل خیلی مهربونه و دومی به نظر گوگولی و مهربون میاد ولی عین خودم عند خباثته و خب خیلی چیزها هست که بین این دو نفر و ما دو نفر شبیه هم دیگه است و من هر سری به تارزان غیرتی میگم آینده ماست‌ها! 
اینی که شبیه منه یک امتحانی گرفت که میتونم بگم کنکور بود برای خودش بعد دید اوضاع نمره‌ها داغون شده و ۱۵ من شد ۱۹ دیگه ببینید چقدر داغون بوده اوضاع نمرات! این از اولیش!
۲. چند وقت پیش یعنی دقیقا وسط امتحانات عملیم یکی گفت دلم گرفته میای بریم مشهد؟ یکم حساب کتاب کردم دیدم من که نمیخوام بیوشیمی بخونم و نخونده بیست میشم پس بزن بریم جاتون خالی ۲۴ ام مشهد بودم.
۲-۱. متاسفانه نشد که تعداد زیادی از دوستامو ببینم اما تونستم یکی از بلاگرها رو که اندازه خواهر دوستش دارم ببینم و بسیار لذت بردم از کنارش بودن و اون کسی نیست جز ترانه‌ی عزیزم
۲-۲. چرا آب مشهد انقدر تشنگی رفع نکنه؟ چرا آب معدنی انقدر گرونه؟ آدم حس میکنه رفته اروپا!
۲-۳. وقتی رسیدم حرم به چند نفر زنگ زدم اول از همه استاد آنجل که جیگر منه بعد دیدم اااه رد داد گفت نیم ساعت دیگه زنگ بزن بنده خدا فکر کرده بود سوال درسی دارم و نمیدونست چه خبره منم میخواستم صبر کنم یهو ساعت رند ۱۱ بشه بهش زنگ بزنم ولی خب خودش چند دقیقه به یازده زنگ زد بعد وقتی فهمید چیکارش داشتم انقدر شدید ذوق کرد که دلم نیومد براش از حرم فیلم نگیرم و نفرستم در این راستا شارژ گوشیمم تموم شد و کلا مرد!
۲-۴. پرواز رفت و برگشت نشسته بودیم رو بال هواپیما و خب تقریبا میشه ته به شوخی داشتم میگفتم که بال هواپیما کراش زده رومون داره چشمک هم میزنه شایدم قراره سقوط کنیم خدا فرستاده ته که نمیریم آخه فقط سرنشینان هواپیما میمیرن دقیقا همین لحظه یهو افتادیم تو چاله هوایی و تا یک ربع هم درگیر بودیم و دل و روده گرامی اومد تو دهن‌مون و من داشتم میگفتم خدایا قبلا با جنبه‌تر بودیا من یه چیزی گفتم تو چرا جدی گرفتی!
۲-۵. امان از ما سیدها! البته من سید نصفه محسوب میشم ولی امان از ما!‌ چراشو نمیشه باز کرد!
۳. شنبه نرفتم باشگاه از بس که درد داشتم ولی خب درست و حسابیم درس نخوندم و بعد میگفتم بابا بیوشیمیه دیگه نخونده بیستم
۴. صبح پروتئین‌ها و آنزیم‌ها رو یک نگاهی انداختم و نیم ساعت مونده به امتحان رفتم دانشگاه و در اینجا جا داره بگم اسنپی دوستت داریم!‌ یک اسنپی باحالی بود که نگم براتون کلی خندوند منو. رسیدم دانشگاه و با تارزان غیرتی رفتیم سر کلاسی که تو کارتمون زده بود بعد دیدیم چه زیبا کلا هشت نفریم! بعد از اینکه یه مقدار از تایم امتحان گذشته تازه اومدن ما رو بردن سالن اجتماعت بعد گفتن سوال کمه بعد سوال دادن چک نویس ندادن! یعنی جا داشت همونجا پاشم بزنم تو گوش تک تک مسئولین دانشکده
۴-۱. شکر خدا امتحان رو بیست میشم ولی خب استاد عزیز ۵ نمره رو سخت داده بود و منم اولش دچار بحران شدم یک لحظه ولی سریع خودمو جمع کردم ولی چون هر کسی اومد بیرون داغون بود و خودمم توقع سوالات اون مدلی نداشتم میخواستم فحش بدم که ر...دم تو این سوالات یهو استاد رپ اشاره کرد استاد اینجاست و خفه شدم.
۴-۲. مردم برای مرام معرفت استاد رپ که برگشته به استاد میگه استاد اگه به این بیست ندی من خودمو میکشم! یعنی اگه اسلام دست و پامو نبسته بود میپریدم ماچش میکردم.
۴-۳. بعد امتحان کوفت هم با دوستا میچسبه به خصوص اگه بهترین دوستات باشن.
۵. احتمال زیاد تا سوم نباشم چون باید بشینم بخونم شما که نگران نمیشید البته جهت اطلاع آنه گفتم. آیکون زبون درازی!

دوشنبه‌ها

۲ ۶
این ترم دوشنبه‌هام با اختلاف پرکارترین و جذاب‌ترین روز هفته منه درسته که تارزان هر روز هست و همه کلاسامون با همه جز کلاسای یکشنبه اون و پنجشنبه من ولی واقعا دوشنبه‌ها با همه جسد شدنش یه چیز دیگه است حتی با اینکه مسخره‌ترین درس‌ها رو باید یاد بگیریم ‌‌‌(منهای آز بیو) خلاصه که الان یک خسته خندونم که هی به کلیپ ١٣ دقیقه تو ماشین‌مون و سعی و تلاش ما دو تا برای باز کردن بطری آب و موفق نشدن‌مون فکر میکنم و ریسه میرم و بعد یادم میاد که لعنتی استاد رپ بطری رو با دو انگشت باز کرد و چقدرم تحقیر آمیز بود اصلا! انگار که پنبه باشیم و یهو پوکر میشم و بعد یاد حرف استاد دفاع و اسکولیت یکی از پسرها میفتم و باز ریسه میرم و بعدش مزه اولین گوجه سبز امسال که انقدر ذوق داشتم چندتای اولی حواسم نبود هسته‌اش رو هم خوردم و بازم ذوق از اینکه گوجه سبز اومده یارم اومده دلدارم اومده جانانم اومده!
خدایا شکرت که دوستای باحالی دارم که وقتی خر میشم آرومم میکنن و بعدش برام روزهای جذاب میسازن مرسی که حواست بهم هست. 

پرشیا سواران!

۲ ۸
آقا باید بودید و می‌دیدید فقط! الان من هر چقدر هم بگم باز واقعیت اتفاق افتاده رو نمی‌شه تجسم کنید ولی بذارید شماها هم در خنده من سهیم باشید. 
تارزان غیرتی از همون اواسط تعطیلات گفته بود که بچه‌ها اولین دوشنبه بعد تعطیلات ناهار نیارید می‌خوام یه جای خیلی خفن ببرم‌تون. 
لوکیشن : ساختمان دانشکده شیمی طبقه سوم آزمایشگاه بیوشیمی، مورخ دوشنبه نوزدهم فروردین نود و هشت شمسی
تارزان غیرتی: ناهار که نیاوردین؟
من: نه، اتفاقاً دیشب می‌خواستم بگم بابا برام از این ساندویچ مثلثیا بگیره یهو یاد حرفت افتادم.
حنا: به قول آنه لبخند چپلوک زد فقط
بعد چون متاسفانه حنا ماشین آورده بود قرار شد بریم دانشکده خودمون توی مکران و بعد از اونجا همه با رخش تارزان غیرتی بریم شکمو بازی. شما یک عدد پراید هاچبک سبز مایل به سورمه‌ای رو فرض کنید مدل سال ۷۸ تصور کردید؟ خب آیا مسلم نیست میتونه ضبط نداشته باشه؟ رخش عزیز جان ما که نداره بعد سر همین با اسپیکر آهنگ پخش می‌کنیم 
لوکیشن پارکینگ دختران! (خیلی جالبه پارکنیگم زنونه مردونه کردن یه وقتی ماشینا تحریک نشن! تازه دور پارکنیگ دختران از این اسمشو نمیدونم‌های فلزی کشیدن!)
نشستیم توی ماشین تارزان غیرتی می‌خواد آهنگ بذاره بلوتوثش متصل نمی‌شه منم هی به شوخی میگم بذار من متصل شم آرمین نصرتی و منصور بذارم اونم متواری بود.
البته حق داشت چون اولین جلسه ترم جدید ما رسیدیم به حراست دقیقا وقتی که منصور داشت آهنگ گل نراقی رو به بدترین شکل بازخوانی میکرد و میگفت مرا ببوس، مرا ببوس برای آخرین بار! خب بترکی داداش جلوی حراست آهنگ منشوری؟
خلاصه بعد کلی تلاش نشد و همین تلاش هم باعث شد که ما دیرتر راه بیفتیم و خب دیرتر هم برسیم به جاش تارزان غیرتی یک کنسرت زنده اجرا کرد که باعث شد من عمیقا به فکر فرو برم شما فکر کن این بشر هم کلی رپ عجیب حفظه هم کلی آهنگ سنتی از هایده و مهستی و سایرین و میشه گفت فقط از این خواننده‌های پاپ جدید مثل حمید هیراد و بهنام بانی و سیروان خسروی و اینا خیلی خوشش نمیاد البته که بخاطر صمیمی‌ترین دوست دبیرستانش از این افراد هم آهنگ حفظه و توی گوشیش هم داره همون‌طوری که من مجموعه آهنگام عجیبه توش هم ابی و داریوش هست هم ماکان بند و حمید هیراد و محمد علیزاده هم شجریان پدر و شجریان پسر و یکی دو تا بنان و فول آلبوم هایده و گوگوش هم رپ بهرام! هم آهنگ روسی که مطلقا نمیفهمم و بخاطر یکی از دوستام که روسی میخونه و عاشق یک آهنگ روسی بود دارمش! موبایل تارزان غیرتی هم همینطوریه.
لوکیشن هروی نزدیکای دانشکده اصلی‌مون:
زنگ زدیم به حنا و اومد سرکوچه دانشکده و سوارش کردیم و در همین حین یک پرشیا سوار گاو افتاد جلوی ما!
رفتیم توی کوچه‌ دانشکده که یهو پرشیای مذکور عین گاو یعنی دور از جون گاو که موجود عزیزی هست بدون راهنما و هیچ نوع حرکتی که راننده پشتی یک درصد احتمال بده این میخواد بره تو پارک یهو دنده عقب گرفت تارزان و منم هم شروع کردیم نق زدن و بد و بیراه گفتن تازه شانس آورد من راننده نبودم چون اعصابم به این حرکات نمیکشه و چندتا احتمال هم بود اول دیر بفهمم زارت بزنم بهش دوم من دیر نفهمم ترمز کنم ولی نرم عقب و لج کنم سوم دیر نفهمم ترمز کنم نرم عقب و پیاده شم دعوا که کدوم خری بهت گواهینامه داده و حالت آخر دنده عقب بگیرم بذارم پارک کنه بعدش چون یقینا یکی از همون دانشکده بود بعدا مفصلا حالشو بگیرم مثلا بیاد ببینه رنگ ماشینش با روغن ترمز رفته و در اصل با روغن ترمز رو ماشینش نوشتن خودت خوبی ولی دست فرمونت دور از جون گاوه!
خلاصه تارزان و ماشین‌های پشتش همه دنده عقب گرفتن که بی‌ادب زشت پارک کنه وقتی از کنار ماشینش رد شدیم دیدم وای اینکه گارفیلده و بلند هم اعلام کردم و تارزان فقط سریع گاز داد نبینه ما رو!
حالا گارفیلد کیه؟ یکی از پسرهای دانشکده که بسیار بسیار با ادب و با شخصیت و محترمه یک چیزی تو مایه‌های همین یارو که از پنجره پرید پایین یا مثلا امیرعلی فیلم دلشکسته! بعد تارزان هم بگی نگی خوشش میاد ازش حداقل بخاطر اینکه سر یکی از کلاسا خیلی کمکش کرده احساس دین میکنه.
گاز داد و دور شدیم و تا برسیم به مقصد نق میزد چرا باید گارفیلد باشه منم سعی داشتم دلداری بدم گفتم نه بابا شاید من اشتباه دیدم میگفت نه بلوزش که بلوز خودش بود! خلاصه رسیدیم مقصد و داش غیرت می‌خواست نزدیک‌ترین محل به رستوران پارک کنه برای همین تا دم رستوران رفتیم و جا نبود اومد دنده عقب بگیره دور بزنه انقدر که اعصابش خرد بود متوجه نشد دو تا موتور پشت سرماست نه یکی بعدم هول شد و فراااااااااااااااار!
بعد از چند لحظه که به خودش مسلط شد قرار شد برگردیم چون اگه موتور طوریش شده بود مدیون بودیم و باید خسارت می‌دادیم که خب به خیر گذشته بود و ناهار خوردیم که میشه گفت فقط من و حنا خوردیم تارزان انقدر فکرش درگیر بود که اصلا متوجه نشد داره چی می‌خوره و تا شب هم سردرد بود و سر همین دارم برای گارفیلد شانس بیاره که من توی دانشکده نبینمش و گرنه تعارف که ندارم حتی اگه بین جمع باشه میرم نصفش می‌کنم چون هیچ کس حق نداره تارزان غیرتی من رو بهم بریزه حتی اگه یک روزی مثلا اعضای خانواده‌اش باعث شن اذیت شه از نظر من خونش حلاله!
فرداش یعنی سه شنبه من با یکی از دوست‌هام قرار داشتم و یادم رفت ازش بپرسم که ماشینت چیه و اینا بعد وقتی دیدمش و دیدم اوه شت پرشیا همون رنگ و اینا انقدر خنده‌ام گرفت نزدیک بود وسط خیابون از خنده بخورم زمین بعد یهو یاد سردرد تارزان افتادم به این نتیجه رسیدم من باید حال گارفیلد رو بگیرم زشتوک ببعی خلاصه که رفتیم یه جا نشستیم حرف زدیم و من انقدر خوردم که بابای بلاگرم میگفت الان مثل یه مرغ شکم پر محسوب میشی! 
من به جز گارفیلد و دوستم عده زیادی پرشیا سوار دیدم تو زندگیم نمیدونم چرا انقدر بد رانندگی میکنن! یک جوری شده ندید حس میکنم رانندگی فلان بلاگرم که میگه پرشیا داره هم خیلی بده در حدی که باید اول آیت الکرسی بخونی بعد قبول کنی باهاش جایی بری!
خلاصه که بچه‌های خوبی باشید دهه!

دوست عجب امنیت خوبیست ولی من از شما ملت شریف ایران می‌پرسم شما میدونید بعضی از ما ایرانی‌ها دقیقا چه مرگمونه؟ اصلا چه خبرمونه؟ چرا قیمه‌ها رو ریختیم تو ماست‌ها؟!

۲ ۸
فکر کنم طولانی‌ترین عنوان پست رو توی تاریخ وبلاگ نویسیم همین الان نوشتم! جریان از این قراره که من یه دختر چادری هستم تارزان غیرتی و تقریباً صد در صد دوستای صمیمی و اونایی که لایق کلمه بهترین دوست فلان و بیسارم هستن از جمله لی لی پوت که بهترین و قدیمی ترین دوست زندگیمه یا مثلا شیخ با کرامت عزیزم که بهترین و عزیزترین و با معرفت‌ترین دوست از اکیپ خاصیه و یا مثلا داش غیرت که بهترین دوست دانشگاهمه و انقدری خوب هست که شاید یه روزی با لی لی پوت بتونه رقابت کنه توی بهترین دوست کل عمرم بودن یا از پسرها فلان پسر بلاگر که عکسی که براش گذاشتم شازده کوچولو هستش و به اسم بهترین رفیق وبلاگی ذخیره شده و انصافا هم بهترین و قابل اعتمادترین و البته قابل اتکاترین رفیق بین کل بیانی‌هایی هست که توی بیان باهاشون آشنا شدم بیانی میگم چون حساب رفقای بلاگفام جداست اصلا دوست بلاگر نمیدونم‌شون اونا جان منن بخصوص بیگ بلاگر که هم خودش هم همسرش خیلی با روی گشاده از من پذیرایی کردن و یا شب‌هایی که همسر گرامیش شیفت بود و من بخاطر اسمشو نبر ناراحت بودم و تا صبح بیگ بلاگر پیشم بود نذاشت غصه بخورم یا بانوی عزیزم که عین یه مادر همیشه دلسوزم بود و خب واقعا حساب‌شون جداست برام اعضای خانواده‌ان نه دوست مجازی خب داشتم میگفتم تقریبا تمام اونایی که میگم بهترین دوست من هستن اگر پسر نباشن یقینا یه دختر هستن که اعتقادی به حجاب و فلان ندارن... بعد دیروز با دو تا از دوستای خیلی خوبم رفتیم بیرون و تا رسیدیم به پارک یکی به من بابت حجابم تیکه انداخت که تو پارک چه میکنی برو نماز و قرآنت رو بخون که خب شانس آورد که دیر فهمیدم و پیر هم بود و گرنه یه جوابی میدادم تا خونه با سرعت نور بدوه بعد یکم جلوتر به بی حجابی گیر دادن خب لعنتیا چرااا؟ فازتون چیه؟ چه مرگتون شده؟ چرا به همه چیز کار دارید؟
واقعا گاهی از دست این مردمی که توی موضوع حجاب فضولی میکنن عصبی میشم که پتانسیلش رو دارم بزنم گردنشون رو قطع کنم...
اول عنوان شروع یه نوشته است که ظاهرا حسین پناهی نوشته و فکر کنم همه هم شنیده باشنش... 
دیگه همین باید نق میزدم خالی میشدم!

داشتن یک تارزان غیرتی تو زندگی هر کسی لازم و واجب است...

۲ ۱
بهش میگم گند زدم عظیم و بعد براش شرح دادم و داشت بررسی می‌کرد چطوری باید گندی که زدم رو جمع کرد بعد من برگشتم میگم خدایا کمک کن گندی که زدم جمع کنیم قول میدم درست و حسابی توبه کنم دیگه گند نزنم برگشته میگه نگران نباش بابا بازم گند زدی جمع می‌کنیم خب من مردم براش دیگه شما بودین نمیمردین برای چنین رفیقی؟
شایعه شده یک درسی هست که ترم آخر باید بگیریم و فقط وحشی مهربون ارائه میده دارم به این فکر میکنم که بابام میگفت ماشین بیمه شخص ثالث داشته باشه تصادف کنی حتی اگه طرف بمیره به شرط داشتن گواهینامه بیمه دیه رو میده برم مطمئن شم که میده یا نه! [شوخی می‌کنم‌ها جدی نگیرید اگه یه روزی هم امید به خدا مرد باور کنید من دخلی نداشتم بعدا شر نکنید واسه ما!]
خوشحالی یعنی همه گیس و گیس کشی کنن سر ۴ تا دونه واحد گرفتن تو هنوز روز انتخاب واحد نرسیده انتخاب واحدت ثبت شده باشه البته با این شوک که صبح بفهمی یک عدد بخشنامه ۲۰ ام دی اومده و طبق اون ۵ واحدت بپره و به جای ۲۰ واحد بشی ۱۵ تا و فقط بتونی یک واحد جایگزین کنی اما بازم لذت بخشه که استرس انتخاب نداری 

من زنده‌ام اما مرتباً به مرگ موقت فرو میرم!

۲ ۴
خب میرسیم به این قسمت از قرآن که خدا جون میفرماید به یقین با هر سختی آسانی‌ است و از اون جایی که خدا همه وعده‌هاش حقیقت داره و خودش در یک جای دیگری فرموده است که پس تو صبر پیشه کن که وعده خدا حق و حتمی است... ما هم بعد از سختی به آسونی رسیدیم و جا داره پایان ایام امتحانات بی‌خوابی کشیدن‌های پیاپی زجه زدن سر نفهمیدن بخش‌هایی از جزوه و نثار باقیات و صالحات سمت روح پرفتوح استاد و عمه محترمه و گاهی هم مادر و پدر محترمه و نتیجه‌گیری اینکه بابای این استاد کاش اون شب این خطا رو مرتکب نمی‌شد و صبح با استرس و چشم پف کرده سر جلسه رفتن رو به تمامی زجر دیدگان تبریک و تهنیت عرض بنمایم.
الان شما آثار امتحانات رو توی من می‌تونید ببینید نمونه‌اش همین اندیشه که باعث شده پست من این شکلی شروع شه... یا این که از دیروز هر چی میخوابم از خواب لعنتی سیر نمیشم اصلا یک وضعیت نابسامانی دارم هنوز هر از چند گاهی دچار مرگ موقت و یک خواب عمیق میشم این دو روزه.
ولی خدایی کاش ترم بعدی از اسفند شروع میشد نه از ۱۳ بهمن ما هنوز بدن‌مون کوفته است بابا...
از جذابیت‌های این ایام بگم براتون اول از همه که فهمیدم تارزان غیرتی چقدر رفیقه چقدر زیاد و چقدرم کارآگاه و باحاله یعنی اسپری توالت اگه میدونست تارزان غیرتی انقدر خفنه عمرا انقدر به پر و پای من می‌پیچید البته درمورد این موضوع اسپری توالت جا داره بگم خداوندگارا این چه کاری بود باهاش کردی درسته ما دوستش نداریم و تصمیم داشتیم حالشو تا آخر کارشناسی بگیریم ولی دیگه داداش تو کوتاه بیا این نوع حالگیری که تو براش ایجاد کردی حقش نبود انقدر هم بد نیست بابا... 
بعد جا داره به استادی اشاره کنم که من رو تو فاصله دو هفته دو بار جنون کشید و باعث شد وسط دانشکده جیغ بزنم و بپر بپر کنم انصافا دمش گرم عشقه عشق یک کاری کرده بود دیروز هر کسی میرفت توی پرتالش با جیغ شادی برمیگشت بیرون کاش زودتر این دوره کارشناسی تموم شه که نگن خواستی پاچه خواری کنی و فلان بتونم ازش قدردانی کنم نه فقط برای نمره کلا برای همه ویژگی‌های اخلاقیش البته یک ویژگیشو نمی‌پسندم ولی خب گل بی‌خار خداست و این صوبتا.
دعا کنید پایان ترم جدید هم همینقدر شاد باشم و راضی...
خدایا ازت متشکرم بابت همه چیز...

وقتی قارون جذاب میشه وقتی همه چیز اوکی میشه وقتی حنای مزرعه میاد و حتی دوست رشید

۲ ۸
یکم دی تولد دختر لپ قرمزی بود و هر کاری کردم قبلش یا بعدش خارج یونی قرار بذارم باهاش نشد نیومد و منم مجبور شدم به گرفتن تولد توی دانشکده فکر کنم بعد از یک بررسی تصمیم گرفته شد که دوشنبه تایم نماز و ناهار رو براش تولد بگیریم که یهو زارت مهران مدیری جبرانی گذاشت و گند زد به برنامه ما مونده بودم چه کنم که یک ایده به ذهنم رسید و اونم این که سرکلاس استندآپ کمدی تولد بگیریم چون استادش همیشه بهمون استراحت میده یک ربعی خلاصه مونده بودم کار درستیه یا نه که گفتم با بچه‌های کلاس مشورت کنم.
از طریق گروه تلگرامی کلاس بچه‌ها رو پیدا کرده بودم ولی میترسیدم برم پی وی آقای قارون با اون اخم صبحگاهیش به بچه گفتم چه فکری دارم ولی میترسم از قارون مشورت بگیرم میترسم منو بزنه! بکشه وصیت کردم حتی!... خلاصه ترسان لرزان و بسیار متشخص و سلام حال شما خوب است گویان رفتم پی وی و بعد از طرح مسئله دیدم حق با بچه بوده و واااااو چه مهربون و باحال و پایه است نه تنها مثل بقیه نگفت بده و فلانه و بیساره گفت خیلیم خوبه استادم که باهامون خوبه بادکنکشم تقبل کرد تازه
خلاصه که مصمم شدم اما بازم بچه‌های دیگه دلشوره وارد می‌کردن و تهش تصمیم گرفتم اول از استاد کسب اجازه کنم و برای همین افتادم دنبال ایمیل که آشپزباشی گفت من ایمیل استاد رو دارم و میفرستم ولی نفرستاد منم دلشوره دلشوره آخرش به مسئول آموزش پیام دادم و اوشونم گفت دسترسی به استاد ندارن و خلاصه تهش چهم آشپزباشی با تاخیر بسیار ایمیل رو داد و به استاد جان استندآپ کمدی ایمیل زدم و با سرعتی باور نکردنی دیدم جواب اومده در مرز سکته ایمیل رو باز کردم که دیدم زرشک یه پیام از سمت خود یاهو بود که میگه این آدرس وجود نداره دیگه چون خط آشپزباشی بد بود گفتم شاید اشتباه خوندم و احتمالات ممکن رو توی گوگل که رحمت خدا بر سازندگانش باد سرچ کردم و یافتم یافتم گویان شتافتم سمت جیمیل عزیزم و متن ایمیل رو فوروارد کردم و بازم با سرعت جواب اومد تقریبا ناامید ایمیل رو باز کردم که دیدم واااهااای استاد جواب داده و گفته باشه کلیم حرف خوب زده و ذوق مرگ شدم خلاصه که با آقای قارون و تارزان غیرتی و چهارپایه و سرو گرامی و پسر لپ‌کشونی برنامه چیدیم و قرار شد که من کیک ببرم آقای قارون بادکنک بیارن و بعد من سر دختر لپ قرمزی رو گرم کنم اونا کلاس رو آماده کنن و گفته بودن سه دقیقه هم بسه
شب قبلش سوار بر رخش سفید شدیم و رفتیم کیک بخریم ولی تخم کیک کاکائویی بزرگتر از یک کف دست رو ملخ خورده بود مگه پیدا می‌شد تهشم یک کیک کوچولو گرفتیم بعد قرار بود کیک رو در پناه چادر ببرم تو و از جلوی حراست رد کنم ولی بابا ایده داد کیک رو از با کیسه زباله مشکی رد کنم! که چقدر هم خوب شد چون قرار بود تارزان غیرتی زود بیاد کیک و وسایل رو از من بگیره دختر لپ قرمزی نبینه شک کنه ولی نرسید و خب اون کیسه باعث شد نفهمه چیه و به خیر بگذره
استاد جان هم تند تند درس دادن و ساعت هشت و نیم گفتن که میتونیم بریم استراحت و منم به دختر لپ قرمزی گفتم بیا بریم بیرون من دستشویی دارم بعدم به بهانه اینکه چادر قجری رو نمیشه تو دستشویی جمع کرد تو کتابخونه چادرم رو با کلی فس فس کردن در آوردم و بعد رفتم دستشویی مثلا و دستمو شستم و باز رفتیم کتابخونه و چادرم رو پوشیدم بعد دیدم خیلی نگذشته حس کردم تشنمه و گفتم بریم آب بخوریم خلاصه بعد از اینکه یک گردش علمی کردیم رفتیم سرکلاس و انصافا دم تارزان غیرتی و آقای قارون و پسر لپ کشونی درد نکنه واقعا بیشتر از انتظارم توی اون تایم کم کار کرده بودن و وقتی وارد شدیم علاوه بر قیافه دختر لپ قرمزی که خبر نداشت و جا خورد و  لپاش دیگه حسابی گل انداخت و قرمز شد منم جا خوردم و به جرئت میگم که من هنوز تو کف اینم که پسر لپ کشونی چطوری بادکنک زرده رو بادکرده بود آخه؟ برادر ریه داری یا کمپرسور؟
ولی خدایی باید بودین میدیدن دختر لپ قرمزی رو انقدری شوکه شد که گفتم باید آب قند بیاریم طفلک بچه‌ام به دوستی با من عادت نکرده و نفهمیده که امکان نداره برای تولدش بی‌برنامه باشم دیر و زود داره سوخت و سوز نداره...
خلاصه با اینکه می‌خواستیم شیطونی نکنیم زیاد که صدا نشه کلی شیطونی کردیم و طبق چیزی که بعدا تو فیلما دیدیم استادم حتی یه قر ریز اومدن که بسی شاد شدم موقع دیدنش دیگه از قر دادنای یواشکی خودمون نگم براتون تهشم بعد خوردن کیکا چندتا عکس دست جمعی گرفتیم که یکی‌شون خیلی خفن بامزه شده و کاملا نشون دهنده شخصیت شوخ و بامزه استاد که بعد کسب اجازه به سمع و نظرتون میرسه
 
صرفا جهت معرفی!
استاد جذاب مون که مشخصه کدومن بغلیش حنا جان‌مون بعدیش خودم بعدی دختر لپ قرمزی نازم و در نهایت عشق بی‌همتای بنده تارزان غیرتی  خدا هر سه نفر این عکس رو برای من نگه داره که جزو ناب‌ترین آدم‌هایی هستن که شناختم 

حس شاخی دارم حتی!

۲ ۷
توی کتابخونه دانشکده کوفتی بعد از اینکه درسمون رو خوندیم تارزان غیرتی یک ایده مطرح کرد که همون روز با پرنسس جان در میون گذاشتیم گفت براتون زوده اما اگه می‌خواهید فلان کار رو بکنید و اگه می‌خواهید من میشم استاد راهنما خر تیتاپ خورده دیدین؟ اون شکلی شدیم خلاصه دعا کنید برامون بتونیم تا شهریور ماه بترکونیم و بیام مفصل بگم ایده اولیه چی بود و ایده پرنسس عزیزمون یا بهتر بگم راهنماییش چی بود دعا کنید‌ها خب؟
+ من عاشق لرهام ایضا کردها و میگن قوم لک ترکیب لر و کرده ولی نمی‌دونم چرا به طور معمول همه لک‌هایی که دیدم جورین که سایه همو با تیر میزنیم... امروز فهمیدم استاد بیوشیمی ۱ لک هستش و دارم فکر میکنم چقدر خوبه که آموزش گفت غصه نخور من با مدیرگروه حرف میزنم شرایطتت رو میگم که باید بری فیزیوتراپی و آب درمانی برات یه استاد دیگه اوکی میکنم تو روز دیگه... و الا هیچ بعید نبود ترم دیگه از اول ترم تا آخر ترم بیام غر بزنم که استاد بیوشیمی ۱ فلانه بیساره...

وی گفت همه روزهات اینجورین ها!

۲ ۴
خب چون که یک دوست عزیز و مهربونی جویای حالم شده بود البته در تلگرام و این در تلگرام بودنش برام با ارزش تر بود چون که زیرا هر چند سال یک بار میاد تلگرام این که بکوبه بیاد تلگرام سراغتو بگیره خیلی دلچسبه جا داره بخاطر این مسئله قر شادی هم بدی حتی! داشتم میگفتم چون جویای حالم شده بود اومدم از روزی بگم که وقتی براش تعریف کردم گفت عجب خرشانسی خدا بیچاره اون دوستت کلا همیشه روزات اینجورین‌ها!
آخه براش از دوشنبه شب گفتم از این که سه شنبه باید گزارش بدیم و دوشنبه هلاک رسیدم خونه گزارش بنویسم دیدم حسش نیست به تارزان غیرتی گفتم و گزارش گیاهش رو برام فرستاد بعد من دیدم یکسری چیزها رو توی هم توی هم علامت زده و خب شبیهش در جاهای دیگه هم هست برای همین خیلی خجسته و شاد و خندان گفتم من اون یکی جاها علامت میزنم شلوغ نشه گزارشم به همین شدت جذاب و زیبا خلاصه که شروع کردم اما دیدم خسته ام با کامپیوترم سخته برای همین همه رو پاک کردم دوباره عکسا رو اضافه کردم سیو کردم رفتم گزارش میکروب رو کامل کردم و بعد گفتم پرینت بگیرم ازشون خلاصه گزارش اولی رو پرینت گرفتم اما جوهر پرینتر گرامی به دومی نرسید و من موندم بی گزارش که بابا گفت فلان لوازم تحریری از ۷ صبح بازه و خلاصه که آسوده خوابیدم و صبحم بر همون اساس فکری که شلوغ نشه نام گذاری کردم
دیگه رفتم دانشگاه و گزارشم رو گذاشتم روی میز استاد وقتی میخواست تصحیح کنه رفتم بالا سر استاد و دیدم بله همه اونایی که به نیت شلوغ نشدن جای دیگه زدم غلطه همه‌شون با این حال با وجود تعداد زیادی غلط استاد بهم نمره کامل داد که خب دمش گرم و بعد میدونین جالبش کجاست؟ به تارزان غیرتی سر دو تا غلط داد ۴.۵ از ۵ اینجا بود که من حس شاخی و خفنی گرفتم خلاصه کارمون رو انجام دادیم و رفتیم به سوی آزمایشگاه میکروب
گزارش میکروب رو صبح یادم رفته بود پرینت کنم و وسط اتوبان یادم افتاد که باید پرینت بگیرم و قرار بود بین دو تا کلاس بریم دانشکده فنی پرینت بگیریم ولی خب متاسفانه وقت نمی‌شد دیگه سوار آسانسور شدیم کارشناس عشق و جیگر میکروبم با ما بود و کلی سر به سرمون گذاشت توی آسانسور چقدر عشقه این بشر خدا میدونه تو فکرم وقتی ترم تموم شد ازش بپرسم ببینم اجازه میده ترم دیگه برم ازش کار یاد بگیرم یا نه
خلاصه رفتیم سر کلاس میکروب و از تخته عکس گرفتیم و خواستیم بشینیم توی پرانتز باید عرض کنم که موبایل قدیمی من مرحوم ال جی G6 بود و بنده خدا به صورت افقی هم توی جیب من جا می‌شد اما این سامسونگ عزیز یکم زیادی بزرگه خصوصا که آخرشم با اینکه لمس رو درست کردم بابام نت رو نگرفت گفت تو گوشی بازی من دوست دارم ولی گوشی باز نیستم کلا شاید روزی دو ساعت کار کنم اونم با دوربینش که خب من برای فلان کار میخوام و دوربین نت بیساره و عملا چاخان کرد که نت دست من بمونه که خب دستش هم درد نکنه هر چند که واقعا فرق چندانی ندارن و گوشی خودشم خفن بود خلاصه به خاطر بزرگی بیش از حد افقی جا نشد داشتم میگفتم خواستیم بشینیم روپوش رو دادم بالا که بشینم یهو دیدم یک چیزی گفت تق و یک عدد موبایل افتاده زمین گلسش هم جدا شده هیچی دیگه نه تنها من که فشار تارزان غیرتیم افتاد با ترس موبایل رو برداشتیم دیدیم که جیییییغ سالمه فقط گلسش چون تمام چسب نیست و دور چسبه خر کرده جدا شده و یک عالمه پشم چسبیده بهش! اون حجم از پشم واقعا پشم‌هااا توی آز میکروب واقعا عجیب بود لعنتی خلاصه که یک دور دیگه قر شادی دادیم
بعد استاد اومد و گفت بقیه کوشن گفتیم هنوز نیومدن که بعد ساعت ۳ فهمیدیم اسکولای خرخون نشستن شیمی آلی ۲ و بیوشیمی خوندن یکی نیست بهشون بگه داداش شما درستو باس قبلا میخوندی! خلاصه که سر نیومدن‌شون با استاد یکم گپ زدیم و با کلی ترس و لرز ازش پرسیدیم که استاد شما چرا از گروه لفت دادی از حرف ما ناراحت شدی؟ گفت لفت ندادم من! گفتیم چرا استاد بعد از سوالی که درباره انتقال ویروس به سگ کردیم لفت دادین با فاصله خیلی کم که خب باعث شد ما کلی فکر و خیال کنیم بخدا! بنده خدا استاد انقد خندید از چشماش اشک اومد بعدا اعتراف کرد سوتی داده و نمیدونسته و خلاصه که دلخور نیست تهش هم بهم شماره داد که توی گروه اضافه اش کنم جذاب من!
بعد که اومدم خونه دیدم اااع دو سه دقیقه به هشت یکی از بلاگرها از این پیامای روز خوبی داشته باشید سند تو آل کرده حالا شایدم نکرده ولی خب از این سبکا بود که معمولا خاله‌ها و عمه‌ها توی گروه فامیلی برای شروع صبح پرانرژی میفرستن (فکر میکنم این شخص وب منو نمیخونه ولی اگه خوندی دیگه ببخشید گفتم بقیه رو بخندونم) خلاصه که با دیدنش بازم یک لبخند به قول آنه جانم چپلوک نشست روی لبم 
عصرش قرار بود غول مهربون رو ببینم بعد یک چیزهایی شد که تا کات رفتیم یعنی بهم گفت شماره منو پاک کن! پیامکامون رو هم پاک کن منم آنفالو کن همه‌اش هم زیر سق سیاه یکی از بلاگرهاست که یکم قبلش دقیق دو دقیقه قبلش پیام داد پرسید چطوره رابطه ما جا داره بگم الدهنت الس... بله 
خلاصه که بخیر گذشت و عصری اومد پیشمون و با بابام درباره کاسبی حرف زدن و منم حوصله ام از حرفای مردونه شون سر رفت یک کلکسیون ازش عکس گرفتم با انواع شکلک‌ خلاصه بابا که رفت یک سیگاری بکشه عکسا رو نشون غول مهربون دادم تازه چندتام دوتایی گرفتیم و کلی هم ذوق کردم که نگفت پاک کن البته قید کرد دختر دیگه بود نمیذاشتم نگه داره عکسا رو که خب حقم داره میشه ازش کلی رشوه گرفت که پخش نکنم اونا رو خصوصا اونی که با افکت مماخ آویزون ازش گرفتم و اون افکت دخترونه‌ها که ته خنده شدن
بعدش گرسنه بودم یهو گفتم که بیاید تخته شرطی بازی کنید ببینم شام مهمون کیم خخخ بابام گفت تخته که بازی کنیم ولی شرطی خوب نیست و من خودم شام رو میگیرم خلاصه تخته بازی کردن و مساوی شدن یک پنج تایی بابا برد یک پنج تایی رو غول مهربون برد یک دستم من جهت خنده با غول مهربون بازی کردم تهش هم باختم شما بیاید بگید میدونیم عمدی بود و اینا!‌ 
دیگه ساعت ۱۲ بود که غول مهربون رفت و بعدشم که رسید خونه یک ساعتی حرف زدیم بهش میگم چرا با بابام تعارف میکنی سر این سوالم حدیث رو کرد بهش میگم بدجنس تو به من میگی من فکر میکردم تو یه املی بعد خودت حدیث از پیامبر میگی برای توجیه تعارف کردنت؟ خلاصه که مردم براش با این کارهاش 
این بود انشای من
ادامه مطلب یک آهنگه که شرح حال این روزهای منه دوست داشتید برید ادامه رو بخونید یا بشنوید
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان