جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

از قرار وبلاگی تا ادرار خرگوش! (این پست حاوی توصیفات دلخراش می‌باشد!)

۲ ۱۸

۰. یک بار کامل نوشتم داشتم کلید واژه وارد میکردم ارسالش کنم که کامپیوتر ابله هنگ کرد کلا پرید ولی من پرروتر از این حرفام مینویسم بازم!

توی خرداد ماه بود که فاطمه جان گفت انستیتو پاستور کلاس تابستانی گذاشته و چند تا از کلاس‌ها ثبت نام کردم یکی از این کلاس‌ها کار با حیوانات آزمایشگاهی بود که خب نصف کلاس تئوری بود و نصف کلاس عملی. 

با اینکه هجدهم هم کلاس داشتم و با گوش کردن به حرف پدرم کلی معطل شده بودم باز وقتی گفت اگه هفت نری دیرت میشه چون هر پنج دقیقه که دیر راه بیفتی بخاطر ترافیک نیم ساعت دیر میرسی هفت راه افتادم رفتم سمت انستیتو پاستور اولش که نشستم توی اسنپ ازم پرسید مسیر رو بلدین گفتم نه بعد یادم افتاد ااا چرا بلدم خیلی هم سر راسته آدرس دادم و بازم یکساعت زودتر رسیدم البته در اصل نیم ساعت چون پذیرش از هشت شروع میشه و بعدم یه وقت پیدا کردن کلاس طول میکشه ترجیح میدم وقت داشته باشم خودمم.

چون پنجشنبه هم رفته بودم این بار میدونستم که باید چیکار کنم رفتم برگه حضورم رو امضا کردم و رفتم داخل و مستقیم رفتم تالار مدرس اما چون زود رسیده بودم هیچکس نبود جز یک آقایی که داشت چای میخورد و خب با خودم فکر نکردم چون زود اومدم کسی نیست و یکم نگران شدم و از آقایی که معلوم بود مسئول پذیرش نیست پرسیدم ببخشید باز اینجا برنامه است و جای پذیرش مدرسه تابستانی عوض شده؟ که جواب شنیدم چی هست اصلا؟ 

گفتم وقت که دارم برم تالار رازی اون سری هم اونجا بیشتر میدونستن رفتم تالار رازی یه آقایی اونجا بود که گفت چون برای کارگاه حیوانات اومدی ممکنه تو خود بخش آنفولانزا پذیرش شی بخاطر کار عملی شایدم همون مدرس باشه و هنوز نیومده باشن اما به نظرم برو بپرس رفتم بخش آنفولانزا و اونجا گفتن نه همون مدرس پذیرش میکنه نیومدن هنوز منم رفتم برای خودم بقیه انستیتو رو گشتم تا نزدیکای هشت که برگشتم تالار مدرس ولی هنوز نیومده بودن دیگه نشستم و مشغول اینستاگرام شدم تا یک خانم تپل و بامزه اومد و شروع کرد پذیرش کردن و گفت کلاس تئوریم همین تالار مدرس تشکیل میشه 

خیالم که از پذیرش و کلاس راحت شد و یک دوستم پیدا کردم و ازش خواستم وقتی استاد اومد بهم خبر بده و رفتم دم در تالار مدرس منتظر فاطمه وایستادم که بیاد و برای اولین بار ببینمش یکم که گذشت اون آقایی که سری پیش پذیرش رو انجام داده بود اومد و در نهایت تعجب منو یادش بود و سلام کرد منم متعجب و شگفت زده سلام کردم و همچنان منتظر بودم که خانم مسئول پذیرش با لبخند گفت چرا نمیری سرکلاست؟ گفتم آخه منتظر دوستمم استادم که نیومده و دیدم اون آقایی که پنجشنبه پذیرش کرد میخنده تو دلم گفتم حتما به اینکه منتظر دوستمم میخنده میگه بزرگ نشده یا چی و نمیدونه که جریان چیه

گذشت فاطمه اومد و قند بود که تو دل من آب میشد از دیدنش و البته شوکه شدم چون خیلی کوچولوتر از تصورم بود انقدر صورتش بچگانه و معصوم بود که من اگه نمیدونستم دانشجو هست و جهشی نخونده میگفتم ۱۴ سالشم نشده در این حد کوچولو و بامزه چون دوست جدیدم خبر نداده بود که استاد اومد بعد از پذیرش فاطمه رفتیم تالار رازی تا اومدیم بشینیم دوستم میسکال انداخت و پیامک داد بدو اومد دیگه هول هولکی خداحافظی کردم و در زدم رفتم تو که دیدم اووووه همون آقایی که سلام کرد و پنجشنبه پذیرش کرد و من جلوش گفتم استادم که نیومده استاد کلاسمه تازه فهمیدم چرا خندید! 

ساعت اول درباره تاریخچه کار با حیوانات آزمایشگاهی حرف زدن و در مورد این که چرا قوانین اخلاقی نوشته شده و تاریخچه‌اش چی بوده و خب همین تاریخچه به نظرم جالبه بدونید. جریان از این قراره که در زمان‌های قدیم استادها حیوانات رو توی خیابون جلو چشم همه مردم تشریح میکردن و به شاگردهاشون درس میدادن بعد یکی از این اساتید زنی داشته که معتقد بوده کار همسرش غیر اخلاقیه و شروع کرده اعتراض و کم کم جمعیت معترضین زیاد میشه و از اونجاست که برای کار با حیوانات قوانین اخلاقی تدوین میشه و این گروه حمایت از حیوانات هم از همون زمان شکل میگیره. قوانین اخلاقی هم مربوط به زجر ندادن حیوانات میشه باید در صورتی که نیاز شد حیوان رو بکشیم به شکلی بکشیم که کمترین درد رو بکشه و اینکه باید با کمترین تعداد ممکن نتیجه گیری کنیم

توی این کلاس من جواب یکی از مهم‌ترین سوالات زندگیم رو هم گرفتم و ترس بدی که داشتم از بین رفت و انقدر خوشحال بودم که اگه اسلام دست و پامو نبسته بودم جا داشت استاد رو بغلش کنم بگم مرسی مرسی مرسی خصوصا که برام بعد کلاس وقت گذاشت و مقداری از تایم استراحتشم گرفتم موقع خروج از کلاسم بهم گفت تو دوستت کلاس دیگه داشت و اون همه منتظرش شدی؟ من اون لحظه فقط لبخند زدم و نمیدونستم چی بگم دلیلشو بگم یا نه ولی در نهایت سکوت کردم.

ساعت استراحت اول با دوستم نشستیم توی همون محوطه تالار مدرس و زنگ زدم فاطمه که ظاهرا سرکلاس بود و یکم بعد خودش اومد و یکم حرف زدیم و بهش گفتم وای همون آقایی که نشسته بود کنار خانم مسئول پذیرش استاد ما بود... دیگه داشتن همه میرفتن که من و فاطمه ام بلند شدیم قبل از رفتن به کلاس به استاد گفتم راستش جواب سوالتون رو نمیدونستم بدم یا نه ولی دلیلش این بود که ندیده بودمش این دوستمو ذوق داشتم چون یک دوست مجازی بود که فقط باهاش چت کرده بودم و اصلا مال شهر دیگه هم هست. این بار اون لبخند زد گفت جالبه 

رفتیم سرکلاس و دیدم یه آقای جوانی جای استاد نشسته و معرفیش کردن معلوم شد دانشجوی دکتری هستش و استاد نیست ولی بقیه کلاس تئوری با اونه. برامون از انواع حیوانات آزمایشگاهی و شرایط نگهداری و اینکه هر کدوم برای چی بهترن گفت و همچنین از حساسیت‌های عجیب‌شون.

مثلا گفت به بچه خرگوش تا وقتی شیرخواره است نباید دست بزنید مگه با دستکش چون اگه دست بزنید بوی دست شما رو میگیره و مادرش دیگه بهش شیر نمیده و حتی ممکنه بچه‌اش رو بخوره یا مثلا گفت سر و صدا همه حیوانات آزمایشگاهی رو اذیت میکنه همستر رو بیشتر و اگه صدای اضافه تو محیط باشه استرس میگیره و وقتی استرس میگیره تلاش میکنه از بچه اش محافظت کنه برای همین میذارتش توی کیسه دهانیش و خب اگه استرسش رفع نشه همچنان بچه رو نگه میداره تو دهنش و خیلی وقتا بچه اش خفه میشه در مورد نور هم همین واکنش رو میدن و باید تو جایی باشن که حالت گرگ و میش داره و گرنه استرس میگیرن

وقتی درس تموم شد و گروه‌های کلی موش و رت و همستر و خوکچه هندی رو معرفی کرد و بایدها و نبایدهای رفتاری باهاشون رو گفت یه استادی اومدن و از بیماری‌های مشترک بین انسان و حیوانات آزمایشگاهی گفتن که فکر کنم بهتر باشه هیچی ازش نگم چون کسی که قرار باشه با حیوانات آزمایشگاهی کار کنه یقینا مثل من یا کلاس میره یا تحقیق میکنه برای بقیه هم فقط میتونه ایجاد کابوس کنه و بعد تهش بیاد فحشم بده!

رفتیم ناهار و زنگ زدم به فاطمه که جواب نداد و حدس زدم چون استادشون دیرتر اومده کلا دیرتر میاد دیگه غذا گرفتیم نشستیم که فاطمه اومد و غذاشو گرفت و نشست کنار ما من و دوست جان جدید اعتقادی به باکلاس بازی و نی نداشتیم برنداشته بودیم دیدیم فاطمه نی آورده که باکلاس باشیم ولی ما در نهایت با همون قوطی خوردیم و بی‌کلاس موندیم! ولی خب فاطمه تا لحظه آخر روی با کلاس بودن تاکید داشت حتی وقتی من در وضعیتی بودم که میخواستم هم نمیتونستم باکلاس باشم! ناهار دوستم زودتر تموم شد رفت دنبال حیوان خانه بگرده.

ناهار ما هم که تموم شد فاطمه باهام اومد بریم دنبال حیوان خانه بگردیم از یکی دو نفر پرسیدیم نمیدونستن کجاست و فکر میکردیم نقشه هم غلطه چون جای رستوران رو اشتباه زده بود برای همین گفتیم بریم تالار مدرس شاید یکی باشه بپرسم توی تالار مدرس دو تا خانم بودن که احساس کردیم مال همونجان و پرسیدیم و آدرس دادن ولی دوست جان گفت نرید رفتم نبود! و قرار شد تا دو صبر کنیم! نزدیکای دو با فاطمه گفتیم بریم بگردیم رفتیم بیرون که همون خانمی که آدرس داده بود گفت پیداش کردین گفتیم نه و برد نشونمون داد و فاطمه رفت دنبال دوستم و بعدش جدا شدیم و اون رفت سرکلاسش

منم روپوشم رو روی مانتو پوشیدم که دیدم دارم میپزم به بچه‌ها گفتم شما کجا روپوش پوشیدین؟ گفتن همینجا! برای هم دیگه پرده گرفتیم عوض کردیم خلاصه کمک کردن منم مانتومو در آوردم و روپوشم رو پوشیدم و رفتیم پایین توی حیوان خانه و دو گروه یازده تایی شدیم و قرار شد درس‌های تئوری موش و خرگوش رو عملی یاد بگیریم

چندتا قفس موش آوردن که توی هر قفس دو تا موش بود به جز اونی که جلوی استاد بود که موش داشت ازش سرریز میشد! بعد گفتن هر دو نفر پشت یک قفس وایستید و هر کسی باید با یه موش کار کنه. اولین درس گروه ما مهار دو دستی موش بود که به مراتب سخت تر از مهار یک دستی بود برای من بعد از مهار کردن موش تزریق صفاقی رو یادمون دادن و خب بامزه ماجرا این بود که یک زن و شوهر که هر دو پزشک هم بودن توی گروه ما بودن و خانم دکتر میترسید از موش من که داشتم از خنده میفتادم زمین خصوصا اونجایی که بالاخره به ترسش تا حدی غلبه کرد و موش رو با دستش مهار کرد و از شوهرش خواست ازش عکس بگیره! ما خانم‌ها بزرگ بشو نیستیم!

تزریق صفاقی رو که تمرین کردیم تزریق زیر جلدی رو یاد دادن که خیلی راحت تر بود من هم گروهیم یک دختر شوخ و بامزه بود که میگفت من و تو عین نامادری با موش بیچاره داریم رفتار میکنیم چون یادمون رفت قبل تزریق صفاقی با پنبه الکل ضدعفونی کنیم شکمشو بعد تازه یادش رفته بود چک کنه که یک وقت آسپیره نشه یعنی یادش رفته بود پیستون سرنگ رو بکشه عقب ببینه داره کجا میزنه! بعدم موش‌ها یکم جنب و جوش‌شون کم شده بود میگفت فکر کنم زدیم ترکوندیم‌شون بعد تزریق زیر جلدی نیازی به تمیز کردن اون قسمت با پنبه الکل نداشت حواسش نبود میخواست پاکش کنه با خنده میگفت جبران تزریق قبلی! بعدش رفتیم سراغ خونگیری از دم و پا و چشم و قلب موش که این آخری رو اکثریت انجام ندادن چون موش میمرد بعدش ولی خب ما نامادری‌ها انجام دادیم.

البته خونگیری ناراحت کننده به نظر من خونگیری از چشم موش بود چون باید بهش آمپول بیهوشی میزدیم بعد که بیهوش میشد چشماش قلمبه میزد بیرون و راحت میشد از زیر چشمش با پیپت پاستور خون گرفت من خودم نگران بودم به علت ناشی بودن بزنم چشم بیچاره رو در بیارم خصوصا که نمیدونستم اجازه میدن از قلبش خون بگیریم و قراره تهش بمیره.

وقتی از قلب خون گرفتیم گفتن دیگه برید استراحت وقتی برگشتید برای هر دو گروه موش رو تشریح میکنیم بعد شما میرید سراغ خرگوش‌ها و اون گروه میان این سمت. رفتیم استراحت ولی خب از ساعتی که باید دیرتر بود و فاطمه سرکلاس بود و نشد ببینمش و بعد از خوردن هول هولکی چای و بیسکوئیت رفتیم حیوان خانه و استاد جان گفت سر کلاس تئوری گفتم موش چربی نداره زیر پوستش و برای همین راحت پوستش کنده میشه! و شکم موش رو گرفت و کشید و پوستش پاره شد و اینجا یک عده کثیری حالشون بد شد و حتی منم شوکه بودم بعد از تشریح موش رفتیم سراغ خرگوش

وقتی رفتیم سمت خرگوش‌ها باز دو گروه شدیم و یه استاد جوانی بود شبیه به صاد انقد شبیه به صاد بود که میخواستم بگم برو ادا نیا بعد که شروع کرد حرف زدن دیدم صاد نیست و انقدر شباهتش برام جالب بود حتی میخواستم بگم میشه از شما عکس بگیرم به صاد نشون بدم اما در نهایت روم نشد ولی خدایی جالب بود بدل صاد رو دیدم

اولین چیزی که یادمون دادن حمل خرگوش بود سه تا روش داره که دو روشش برای من دختر راحت‌تر بود چون یکیش دو دستی بود و یکیش هم میذاشتیش روی کل دستت شبیه توله سگ بغل کردن و حالت سوم باید یه دستی از قسمت خاصی از کمر میگرفتی بلندش میکردی اگه حس امنیت داشت تکون نمی‌خورد اما اگه نه تکون میخورد و ممکن بود قطع نخاع بشه و متاسفانه یکی از خرگوش‌ها همون ب بسم‌الله توسط آقا یا خانم دکتر قطع نخاع شد! خدا رو شکر پشتم بهشون بود ندیدم و چقدر خوشحالم بخاطر شباهت این استاد به صاد رفته بودم تو این گروه بعد از اینکه همه حمل خرگوش رو تمرین کردم رفتیم سراغ مهار خرگوش و تزریق زیرجلدی که عین تزریق موش بود و بعدم تزریق صفاقی که سختیش کنترل خرگوش و جنب و جوشش بود و بعد تزریق عضلانی که باز اینم جنب و جوش خرگوش و ناشی بودن ما سختش کرده بود.

داشتیم تمرین میکردیم که خرگوش سومی که کسی باهاش کاری نداشت هی شروع کرد اذیت کردن یکی از استادها از توی مهار در آوردش که بخاطر کاراش یک وقت قطع نخاع نشه چون خرگوش‌های آزمایشگاهی بخاطر کم تحرکی و وزن زیاد راحت قطع نخاع میشن! تا در آوردش از شدت استرس شروع کرد فضله انداختن و ادرار کردن روی من و بغل دستیم! من از خنده غش کردم آدم انقد بدشانس؟ باز خوبه مانتوی بیرونم تنم نبود زیرش و گرنه نمیشد برگردم خونه! بغل دستیمم طفلکی باید میرفت دانشگاه استرس داشت بخاطر بوی ادرار ولی خب موندیم همون طوری ادراری بقیه کارها رو یاد گرفتیم.

شاید برای شما هم عجیب باشه از گوش خرگوش خون میگیرن و میشه از گوشش تقریبا کل خونشو کشید! بعد از اینکه درس تموم شد رفتیم توی قسمت آنفولانزا تعویض لباس و بعد تعویض لباس و کلی شست و شو حس میکردیم هنوز  بو میدیم ولی دیگه چاره ای نبود بعد دیدم ااا فاطمه با اینکه کلاسش خیلی وقته تموم شده نرفته هستش و دیگه تا دم در رفتیم و من میخواستم اسنپ بگیرم و فاطمه هم عجله داشت بره خداحافظی کردیم فاطمه داشت میرفت منم رفتم آب بخورم حواسم به لیوان نبود و داشتم دبیرستانی طور آب میخوردم که فاطمه یهو لیوان داد گفت با کلاس باش خنده‌ام گرفت آدمی که بالا تنه‌اش کلا ادراری شده دقیقا با کلاس چی باشه؟

اسنپ که اومد نگران بودم بگه بو میدی راهم نده ولی خب خدا رو شکر چیزی نگفت و تازه تا دم در خونه هم حرف زدیم و خیلی هم خوش اخلاق بود 

مرحله بعدی نگرانیم مربوط میشد به اهالی خونه ولی شکر خدا گفتن دیگه اینام جزیی از درس و کارته سخت نگیر بوش شدید نیست تو دماغت بو پیچیده و اول استراحت کن و یه چیزی بخور بعد برو دوش بگیر خلاصه که ازشون بعید بود! 

این بود انشای من!!!

مهدی (:
۲۴ مرداد ۱۸:۵۱
چه انشای طولانی بووود!
ولی همش رو خوندم:|
پاسخ :
احسنت واقعا :)) 
باران ...
۲۴ مرداد ۱۹:۰۴
همون عنوان رو که  دیدم با این طومار طولانیت متوجه شدم نباید بخونم :دی 
اومدم برای عرض ادب و احترام :))
سلام 
خوبین خانوم رمان نویس ؟؛))
خدا قوت :)


به منم بگو احسنت :)))

پاسخ :
:))
سلام 
ممنونم تو خوبی؟ 
رمان :)) 

نه نخوندی که :)) 

باران ...
۲۴ مرداد ۱۹:۱۱
خب برای چشمم این طومارت ضرر داره بخونم بعد با عنوانت ترسیدم بخونم‌ اصلا :|:))
حداقل وسطش رو ادامه مطلب میذاشتی که بشه خوند نصفش صفحه اول نصف بعدی صفحه بعدی .
بیشتر طومار نویسی تا رمان نویس :)))



خوب نیستم اصلا :|
شاید بعدا گفتم واسه چی ؟

بهم نمیگی احسنت حداقل بگو آفرین :))


پاسخ :
باشد :| آره نخون بعد خواب میبینی منو دعوا میکنی :|
نه :| من با ادامه مطلب مشکل دارم

چرا؟
نمیشه الان بگی؟ :(

خخخ خو آفرین دخترم :)) 
باران ...
۲۴ مرداد ۱۹:۱۶
منم با پست طولانی مشکل دارم :|
چشمام مثل چشمای تو جوان نیست ننه :دی 


خواب ؟:)))))))


نه نمیشه 

مرسی ننه :**

پاسخ :
چرا عمل نمیکنی ننه؟
من چشمام ته پیری بود عمل کردم :))

بله :دی البته خیلی توصیف نکردم ولی خود من چند ساعت ناراحت بودم

چرا نمیشه؟

خواهش میکنم :)) 
فاطمه سین
۲۴ مرداد ۱۹:۲۴
14؟ من طفل صغیر محسوب می شم که اینجوری
از این به بعد «با کلاس باش» رو به عنوان شعارمون ثبت می کنم 
دیدنت خیلی خیلی خوب بود هر چند که بخش اعظمش قراره شنبه یکشنبه اتفاق بیفته و بی صبرانه منتظرم 
مای لاولی چوگویک 😍
پاسخ :
بخدا :)) گفتم راهنمایی طور نشون میدی دیگه :))
با کلاس باش :)) من اینو هر جا بشنوم یادت میفتم
خیلی خوب بود با اینکه کم بود:*
عشقی عشق:*
رضا `پسر از جنس پدر`
۲۴ مرداد ۱۹:۲۸
نه انشات جالب بود برام تعجبه که دخترا از خون ، تشریح موش ، خرگوش و بی رحمی به تمام معنا به موش و اینا ترس نداشتن خدا به خیر کنه پسرا ها رو با این وضع
پاسخ :
:))
حالا همه که اینجوری نیستن :دی 
Anne Shirley
۲۵ مرداد ۰۲:۰۳
چطور تونستی دوبار همچین پست طولانی‌ای رو بنویسی واقعا؟! O__o
پاسخ :
نوشتم دیگه :)) خدا قوت بگو :دی
منتظر ....
۲۵ مرداد ۱۱:۳۷
سلام
وااای چجوری تونستید اخه؟ 
من خیلی دلم برای اون موشای بیچاره سوخت 
بیچاره خرگوشه 
دل و رودم کلا اومد تو دهنم 
یکمی لطیف باش فرزندم چه وضعشه اخه /: 
همون باید با علی ازدواج کنی، خیلی بهم میاین خخخخ

پاسخ :
سلام
بقیه رو نمیدونم ما نامادری‌ها لذت بردیم :))
گفته بودم که دلخراشه تازه یکسری توصیفات رو حذف کردم :/
خخخ نوموخام خشن خوبه
جونم علی ^_^ با آقامون تفاهم داریم *_* :)) 
روُباست ‌‍
۲۵ مرداد ۱۳:۰۲
پاستور تهران یا کرج؟!
پاسخ :
تهران
بانوچـ ـه
۲۵ مرداد ۱۳:۱۴
حس میکنم فشارم افتاده
پاسخ :
چرا‌؟ :|
بانوچـ ـه
۲۵ مرداد ۱۳:۲۹
هم بخاطر طولانی بودن پست هم بخاطر اینکه پست حاوی صحنه های دلخراش بود :/
پاسخ :
خو نمیخوندی دخترم :)) هشدار داده بودم که :دی
بانوچـ ـه
۲۵ مرداد ۱۳:۳۸
من کنجکاوم :/ دست خودم نیست بیخود نیست خبرنگار شدم :/
پاسخ :
:)) پس برو شکر کن کامل ننوشتم یکسری اتفاقات رو نوشته بودم قبل ارسال گفتم پاک کنم بهتره چون بی‌نهایت دلخراش بود حتی منو ناراحت کرد :)) 
مسـ ـتور
۲۵ مرداد ۲۳:۱۷
فکر کنم دیشب خواب دیدم همو دیدیم ^_^ و نمیدونم چرا حس می کنم امروز یه جایی دیدمت *_*
پاسخ :
تهرانی؟؟؟؟ 
مسـ ـتور
۲۵ مرداد ۲۳:۴۶
امروز مصاحبه داشتم تو تهران، اینقد هول بودم یادم رفت بگم بیای ببینمت، صبح ساعت ۸ هم بودم اونجا فکر کنم زود بود برای دیدن؛ نه؟! تازه نمیدونی چه سوتی هایی دادم!! :دی
پاسخ :
قهرم همین و دیگر هیچ :|
مسـ ـتور
۲۶ مرداد ۰۰:۰۱
عه عه عه
خوب بود اصلا نمی گفتم؟! ببین میام پیش خودت اعتراف می کنم. قهر نکن دیگه، قلبم ضعیفه ها!
پاسخ :
خوب بود یادت نمیرفت :)
اعتراف چه فایده باید جریمه شی
یاسی ...
۰۴ شهریور ۱۶:۴۹
دلم تنگ شد برای پاستور -_-
پاسخ :
شاغل بودین یا کارآموز؟ 
یاسی ...
۰۴ شهریور ۱۷:۱۸
داانش آموز:)
کم سن و سال بودم که پام به اونجا باز شد.
از تاثیر اون دوران الان دارم ژنتیک میخونم اما قسمت نشده همچنان...
پاسخ :
ایول :)
موفق باشی
اونجا شاغلم میشی :) 
یاسی ...
۰۴ شهریور ۱۷:۴۳
ممنون
امیدوارم اول شما شاغل بشید
بعد من بیام اونجا برام پارتی بازی کنید:)))
پاسخ :
مرسی عزیزم :)
پارتی بازی؟ وای وای :دی 
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان