جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

دوچرخه صورتی

۲ ۱۶
تقریبا همه بچه‌ها دوچرخه سواری دوست دارن و تا سن خاصی دوچرخه جزو علاقمندی‌هاشون محسوب میشه و منم جزو این اکثریت بودم و دوچرخه یک زمانی جزو آرزوهای زندگیم بود. آرزو بود چون برام نمی‌خریدن میگفتن دوچرخه سواری برات خطر داره اما انقدر اصرار کردم که بالاخره برام دوچرخه خریدن یک دوچرخه صورتی دست دوم و از شب اولی که خریدنش من با پدرم شب‌ها می‌رفتم تمرین دوچرخه سواری و البته کمکی هم می‌بستم و همیشه هم صدای کمکی‌ها شنیده می‌شد و این یعنی من نتونسته بودم تعادل دوچرخه‌ام حفظ کنم و اگه کمکی‌ها نبودن می‌خوردم زمین شاید فکر کنید شوخی می‌کنم ولی واقعا چند سال طول کشید تا یاد بگیرم دوچرخه‌سواری کنم نزدیک به دو سال و خرده‌ای هر شب من و پدرم می‌رفتیم خیابان‌های اطراف محل سکونت‌مون تا من تمرین کنم ولی فایده نداشت و صدای کمکی‌ها می‌اومد ولی شاید باورتون نشه با تغییر شیوه یک هفته‌ای یاد گرفتم و ماجراهای من شروع شد.
شیوه جدید این بود که کمکی‌ها باز شدن و بابام پشت دوچرخه‌ام می‌گرفت و من حرکت می‌کردم حدود یک هفته گذشت و من با پدرم هر شب می‌رفتم تمرین تا اینکه روز هفتم یا هشتم همین‌طوری که داشتم دوچرخه سواری می‌کردم طبق معمول هر شب شروع کردم حرف زدن و سوال پرسیدن از بابام چندتایی سوال پرسیدم و بابام جواب داد سوالات هم معمولا مربوط می‌شد به اتفاقات روزانه مثلا یک بار بین دوستم و یکی از سربازهایی که توی پادگان نزدیک محل سکونت ما نگهبان بود دعوا شد و حرف‌هایی زدن که من نفهمیدم یعنی چی و از پدرم پرسیدم و بابام اول تعجب کرد بعد خندید و توضیح داد و گفت هیچ وقت نگی‌ها خیلی حرف‌های زشتی گفتن. خلاصه رکاب می‌زدم و با پدرم صحبت می‌کردم که دیدم پدرم جواب نمی‌ده برگشتم نگاهش کنم دیدم خدای من بابام ته کوچه داره دست تکون میده و جا در جا خوردم زمین و بابام جای اینکه بیاد کمک شروع کرد با صدای بلند قهقه زدن و میگه داشتی خوب می‌رفتی که چرا هول کردی الان دو شب می‌شه من نگهت نمی‌دارم!
خلاصه از اون شب طلایی و حتی شگفت انگیز که از ذوقش بی‌اغراق تا صبح یک ثانیه هم نخوابیدم. چون فهمیدم بالاخره می‌تونم تعادلم حفظ کنم و مثل بقیه برم دوچرخه سواری و مجبور نیستم حتما همیشه به صورت تکراری بدمینتون بازی کنم یا با لاکپشت عرفان سرگرم بشم بلکه میتونم با بقیه مسابقه بدم و انقدر این موضوع برام شیرین بود و ذوق داشتم که شاید بشه جزو ده اتفاق شیرین زندگیم ازش یاد کرد.
دوچرخه یاد گرفتن من و ذوقی که بابتش داشتم باعث شد بخوام هر روز دوچرخه سواری کنم. تازه نه فقط شبا و آروم بلکه از وقتی آفتاب یکم کم‌تر می‌سوزوند تا وقتی که هوا به حدی تاریک می‌شد که می‌ترسیدم. سر همین بنده خدا بابابزرگم هر روز صندلی تاشو برزنتیش می‌ذاشت دم در حیاط تا مراقب من باشه و منم برای خودم دوچرخه سواری می‌کردم.
از یک جایی به بعد دیگه فقط با بچه‌ها مسابقه نمی‌دادم با موتور هم مسابقه می‌دادم و بنده خدایی که باهاش مسابقه می‌دادم می‌دونست چقدر با زحمت تونستم دوچرخه سواری یاد بگیرم به من می‌باخت تا خوشحال بشم. یک بار باز این شخص اومد و گفت بیا مسابقه بدیم منم قبول کردم و شروع کردم رکاب زدن ته کوچه هم یک بنده خدایی مشغول تعلیم رانندگی بود.
مسابقه شروع شد تند تند داشتم رکاب می‌زدم که فرد مورد تعلیم بدون نگاه به اطراف دنده عقب گرفت و منم بخاطر سرعتم نتونستم ترمز کنم یا مسیرم درست منحرف کنم تصادف کردم و چه تصادفی انقد با شدت خوردم به ماشین که پرت شدم اون سمت ماشین فرود اومدم و یک مقداری هم کشیده شدم روی آسفالت و 4 تا از بندانگشت‌هام کلا از بین رفتن و استخوان‌هاش هم دیده می‌شد و صورتم هم حسابی زخمی شده بود دیگه واقعا نفهمیدم چی شد فقط یادم هست چشم باز کردم دیدم مادربزرگم عصبانی داره با بابابزرگم حرف میزنه می‌گه حواست کجا بود چرا مراقب بچه نبودی ببین به چه روزی افتاده. بعد این اتفاق کذایی دوچرخه برای همیشه برای من ممنوع شد و داغش موند روی دلم... هنوزم گاهی دلم برای دوچرخه صورتیم تنگ می‌شه و هنوزم یک ترس خاصی از کسایی که در حال تعلیم رانندگی هستند دارم. 

+ حس می‌کنم اصلا شبیه داستان نشد! 
بهرنگ قدوسی
۱۳ تیر ۰۰:۴۰
چقدر زیاد می نویسی  جغدک 😤😤😤😤😤😤😤😤😤😤😤😤😤
پاسخ :
نخون خب! با توجه به اینکه قرار بود داستان باشه کوتاه هم هست 
فاطمه :)
۱۳ تیر ۰۰:۵۶
حس می کنم  این خاطره بعد از خوندن پست هولدن یادت اومده .نه؟؟ :)
-من بابام گفت اگه کلاس دوم معدلم ۲۰شه برام دوچرخه میخره ولی نخرید!بعد واسه آبجی کوچیکم خرید کمکیهاشو با قدرت :)) زدم بالا و سوار دوچرخه شدم آبجیم بلد نبود.اولین بار که سوار شدم رفتم بدون هیچ کمکی با دختر ،پسرای کوچه یه ۷نفری بودیم مسابقه میدادم همیشه اول یا دوم میشدم...روی رانم  یه مدت کبود بود چون دوچرخه بهم کوچیک بود بعد برای  اینکه کبودیه به دسته دوچرخه نخوره درد بگیره  همش سرپا دوچرخه بازی میکردم ...
چقد طولانی شد!


پاسخ :
نه اصلا خیلی وقت بود نوشته بودم
ولی ادیت لازم داشت حال نداشتم ادیت کنم هنوزم ادیت میخواد و جای کار داره :)
اااع تبعیض چرا؟ :/
فاطمه :)
۱۳ تیر ۰۱:۱۸
آره درست میگی آخه با اون فاصله زمانی نمیشه اینقدر زود نوشت. 
قشنگ معلومه خون به مغزم نمیرسه؟ :))
من پستاتونو پشت سرهم خوندم این حسه اومد.

-تازه بچه بزرگتر و کوچیک تر از من رو فرستادن پیش دبستانی بجز من.:// میگم چرا؟میگن چون همه چیزایی که بزرگه یاد گرفته بود منم همزمان یاد گرفتم.
این تبعیض ها الانم ادامه داره حتی یه هفته پیش.شاید چون من هیچ واکنش خوب و بدی نشون ندادم بهشون عادت کردن!
پاسخ :
من حتی الان یادم نیست پستش چی بود :)) یادمه کامنتم دادما :))
شدن که میشه ولی خدایی مال اون نبود 

خوبه تو واکنش بد ندادی من خیلی حسودم :دی
شاید الان کشته بودم اون دو تای دیگه رو
مسـ ـتور
۱۳ تیر ۱۱:۵۳
عززززیززززز دلم 
قربون ذوق و شوقت 
عیبی نداره، الان از این دوچرخه چند نفری ها سوار شو که یکی هم باشه کنارت، دلت قرص شه هیچ در حال تعلیمی نمیتونه بهت صدمه بزنه (((: 
پاسخ :
خدا نکنه عزیز دلم 
کلا خانواده مخالف دوچرخه شدن و الا ترس من از افراد در حال تعلیم انقدری نیست که دوچرخه رو بذارم کنار :) 
احمدرضا ‌‌
۱۳ تیر ۱۴:۳۵
خاطره شیرین و صمیمی‌ای بود. البته یه فرق که باید بین داستان و خاطره قائل شد اینه که توی داستان کوتاه معمولا نویسنده یکم جزئیات رو پررنگ‌تر می‌کنه، مثلا خوب بود دوچرخه رو بیشتر توصیف می‌کردید یا کوچه‌تون رو و حتی آسیبی که دیدید. اینکه بعد از ممنوع کردن دوچرخه چه اتفاقی افتاد، دوچرخه چه شد؛ اصلا چرا دوچرخه دوست داشتید؛ چه شد که قبول کردن خریدن و ... هم می‌تونست داستان رو جالب‌تر کنه. موفق باشین :)

+ منم یه تجربه مشابه شما داشتم البته بعد از اون خودم سوار دوچرخه نشدم دیگه
پاسخ :
ممنون سعی میکنم توی بعدی ها رعایت کنم چیزهایی که گفتین
منتظر اتفاقات خوب (حورا)
۱۳ تیر ۱۵:۱۹
خوب بود:-)
چون خاطره می نویسیم حس میکنیم شبیه داستان نیست! من خاطره م رو هرچقدر پایین و بالا میکنم بازم خاطره ست:/
پاسخ :
:)
لطف داری ولی خب پرداختش کم بود خدایی رجوع شود به کامنت آقای احمدرضا :) حق با ایشونه
پـــــر ی
۱۳ تیر ۲۲:۴۷
ولی من هیچوقت دوچرخه سواری یاد نگرفتم
پاسخ :
اااع چرا؟؟  
Jandark .A
۱۴ تیر ۰۷:۱۲
من فقط یک بار با دوچرخه زمین خوردم و اونم زدم به عمه‌ی خودم‌! هیچ اتفاقی جز زخم‌های خودم نیفتاد و در کل خاندان داستان شد و عمه‌ام تا مدت‌های طولانی باهام قهر بود! و همیشه هم تو ذهنم بود که قهر کردنش همش به خاطر اینکه با یه دختر که بچه هم نبود تصادف  کرده! وگرنه که دو ماه بعدش با موتور پسرخاله ام تصادف کرد پاش شکست ولی یادم نمیاد همه ی فامیل هر روز در موردش حرف زده باشن و کسی باهاش قهر کرده باشه! :(
 هنوز هم بین وسایل نقلیه! دوچرخه رو از همه بیشتر دوست دارم( و بعد موتور رو). و اتفاقا یکی دو ماهی هست که تو فکرم برم یکی بخرم(با این امید که تو این شهر عمه‌ای نباشه که باهام قهر کنه!
پاسخ :
میشه بگم عمه است دیگر‌؟
منم تو فکرم ولی با این قیمتا :دی فعلا پولم به اسباب بازیش میرسه :)) 
چارلی ‎‌‌‌
۱۴ تیر ۱۳:۳۴
کاش دوتا پاراگراف آخر نبودن که با یه لبخند صفحه رو ترک میکردیم :(

+ کم کم دارم پشیمون میشم از ثبت نام تو آموزشگاه رانندگی :| میترسم باعث بشم یه دختر بچه دیگه حسرت دوچرخه صورتی براش بمونه :/

+ سلامت باشین همیشه :)
پاسخ :
الهییی غصه نخور چارلی جان مهم اینه تونستم بالاخره 

نه بابا تو پسری اون گوسفند دختر بود :))

مرسی پسر مهربون تو هم سلامت و شاد باشی همیشه 
پـــــر ی
۱۴ تیر ۱۶:۰۷
نمی دونم 
خنگم خب 
پاسخ :
نه بابا خنگی چیه باید علتش معلوم شه
شاید میترسی شاید مربی نداشتی
بیا خودم یادت میدم :دی
مهدی صالح پور
۱۴ تیر ۲۰:۱۹
قرار بوده داستان بشه؟! ناداستانِ خوبی بود ولی. 
پاسخ :
بله ولی نمیدونم چرا هر کاری کردم به مغزم نرسید چی رو بیشتر توصیف کنم که خب تو کامنت ها اشاره شد امیدوام که بعدا بتونم داستان بعدی رفعش کنم :)
مرسی برای تعریف 
بهرنگ قدوسی
۱۴ تیر ۲۲:۰۳
دوچرخه سواری نمی کنی جغدک 🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔🤔
پاسخ :
الان نه
میرزا ...
۱۵ تیر ۱۰:۵۳
حس جملۀ آخرت درست میگه. خاطرس.
پیشنهاد می کنم طبق پستی که در وب موجوده، به زبان سوم شخص بنویسش.
پاسخ :
باید روش تمرین کنم که خاطره رو سوم شخص بنویسم بسیار سخته برام :) 
آقاگل ‌‌
۲۰ تیر ۱۵:۰۲
نوشتن داستان از روی یک خاطرۀ دور به این نیاز داره که بتونی فضاسازی رو به خوبی ایجاد کنی. وقتی نتونی فضاسازی کنی فقط برای خودت معنا و مفهوم داره. الان من فقط متوجه شدم که یک دوچرخه می‌خواستی. بعد برات دوچرخه خریدن. بعد یاد گرفتی و بعد هم یک تصادف کردی که باعث شده دیگه نذارن سوار دوچرخه بشی. هیچ چیزی دربارۀ جزئیات داستان، برخورد دیگران با تو، اینکه چطوری موافقتشون رو جلب کردی و اینا نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم کسی که متن رو نوشته یک دختر بوده یا پسر. یا توی چه سنی بوده. 
.
بحث دوچرخه شد، یادم میاد روزای اولی که چرخ سواری یاد گرفته بودم دم مغازۀ نجاری پدربزرگ زمین خوردم و دوتا دندونام شکست. یکبار دیگه هم وقتی سال اول دانشگاه بودم جلوی خونۀ خودمون زمین خوردم. شب بود و نمی‌دونستم جلوی کوچه شن ریختن. یک سراشیبی بزرگ جلوی کوچه بود. با شتاب از سراشیبی پایین می‌اومدم و پیچیدم توی کوچه. که خب من پیچیدم و تایر عقب چرخ نپیچید. :) نتیجه‌ش شد چندتا کله خوردن و چند متر سر خوردن روی زمین و کلی زخم روی دست و پا.
پاسخ :
توی توصیف جزئیات واقعا لنگ میزنم باید روش کار کنم کلا وقتی میخوام یک چیزی رو توصیف کنم جزئیاتش میمونه مثلا میگم یک گلدون گل دیگه یادم میره بگم چه رنگی بود چه اندازه ای بود شکلش جنسش و گل توش فعلا به پیشنهاد یک نفر دارم سعی میکنم توصیف اشیا و فضاها رو دونه دونه تمرین میکنم

و اینکه من اگه انقد زمین میخوردم فکر کنم خودم منصرف میشدم :/ ولی چطوری میشه چرخ عقب نپیچه؟!!!! 
آقاگل ‌‌
۲۰ تیر ۱۵:۴۷
سُر خورد روی شن‌های که کف کوچه ریخته شده بود. باعث شد از کنترلم خارج بشه. :)
.
تمرین خوبیه. همین کار رو بکنین.
پاسخ :
حالا خوبه که جایی تون نشکست
چشم حتما ادامه میدم
رضوی
۲۱ تیر ۰۸:۰۶
درود بر شما
همانگونه که در پایان نوشته اید . متن پیش رو خاطره بیشتر به خاطره نویسی می ماند
هرچند با پایانی که داشت می توانست فراز و فرود خوبی داشته باشد
با نگاه به طرح زیبای داستان و نقش عشق مثلثی پدر - دوچرخه - پدربزرگ که آنها حامی های دوچرخه سواری شما بوده اند من اگر جای شما بودم یک بار دیگر می نوشتمش آنهم داستان گونه
با کسب اجازه از شما شاید اینگونه آغاز می کردم که :
آن سالها داشتن دوچرخه بزرگترین رویای زندگی ام بود . گمان می کردم اگر یک دوچرخه می داشتم ثروتمند ترین بچه آن کوچه بودم چرا که همه بچه ها در آن سن و آن سالها دوچرخه سواری را دوست داشتند ...
هنوز چیزی از تابستان نگذشته بود که یک روز پدر با یک دوچرخه صورتی دست دوم وارد حیاط خانه شد با لبخندی به سویم آمد و من دانستم که اصرارهای من کار خودشان را کردند . مادر نچی کرد و لبخندش را دزدید و من خود را خوشبخت ترین آدم دنیا دیدم ...
در پناه مهر حضرت دوست سربلند و تندرست باشید ( آمین)
پاسخ :
برای تمرین خودم حتما سعی میکنم بازنویسیش کنم :)
البته من مادرم نبود که بگه نچ :)
ممنونم به همچنین شما
درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان