جانیمسانღ

سن منیم جانیمسان

دوچرخه صورتی

۲ ۱۶
تقریبا همه بچه‌ها دوچرخه سواری دوست دارن و تا سن خاصی دوچرخه جزو علاقمندی‌هاشون محسوب میشه و منم جزو این اکثریت بودم و دوچرخه یک زمانی جزو آرزوهای زندگیم بود. آرزو بود چون برام نمی‌خریدن میگفتن دوچرخه سواری برات خطر داره اما انقدر اصرار کردم که بالاخره برام دوچرخه خریدن یک دوچرخه صورتی دست دوم و از شب اولی که خریدنش من با پدرم شب‌ها می‌رفتم تمرین دوچرخه سواری و البته کمکی هم می‌بستم و همیشه هم صدای کمکی‌ها شنیده می‌شد و این یعنی من نتونسته بودم تعادل دوچرخه‌ام حفظ کنم و اگه کمکی‌ها نبودن می‌خوردم زمین شاید فکر کنید شوخی می‌کنم ولی واقعا چند سال طول کشید تا یاد بگیرم دوچرخه‌سواری کنم نزدیک به دو سال و خرده‌ای هر شب من و پدرم می‌رفتیم خیابان‌های اطراف محل سکونت‌مون تا من تمرین کنم ولی فایده نداشت و صدای کمکی‌ها می‌اومد ولی شاید باورتون نشه با تغییر شیوه یک هفته‌ای یاد گرفتم و ماجراهای من شروع شد.
شیوه جدید این بود که کمکی‌ها باز شدن و بابام پشت دوچرخه‌ام می‌گرفت و من حرکت می‌کردم حدود یک هفته گذشت و من با پدرم هر شب می‌رفتم تمرین تا اینکه روز هفتم یا هشتم همین‌طوری که داشتم دوچرخه سواری می‌کردم طبق معمول هر شب شروع کردم حرف زدن و سوال پرسیدن از بابام چندتایی سوال پرسیدم و بابام جواب داد سوالات هم معمولا مربوط می‌شد به اتفاقات روزانه مثلا یک بار بین دوستم و یکی از سربازهایی که توی پادگان نزدیک محل سکونت ما نگهبان بود دعوا شد و حرف‌هایی زدن که من نفهمیدم یعنی چی و از پدرم پرسیدم و بابام اول تعجب کرد بعد خندید و توضیح داد و گفت هیچ وقت نگی‌ها خیلی حرف‌های زشتی گفتن. خلاصه رکاب می‌زدم و با پدرم صحبت می‌کردم که دیدم پدرم جواب نمی‌ده برگشتم نگاهش کنم دیدم خدای من بابام ته کوچه داره دست تکون میده و جا در جا خوردم زمین و بابام جای اینکه بیاد کمک شروع کرد با صدای بلند قهقه زدن و میگه داشتی خوب می‌رفتی که چرا هول کردی الان دو شب می‌شه من نگهت نمی‌دارم!
خلاصه از اون شب طلایی و حتی شگفت انگیز که از ذوقش بی‌اغراق تا صبح یک ثانیه هم نخوابیدم. چون فهمیدم بالاخره می‌تونم تعادلم حفظ کنم و مثل بقیه برم دوچرخه سواری و مجبور نیستم حتما همیشه به صورت تکراری بدمینتون بازی کنم یا با لاکپشت عرفان سرگرم بشم بلکه میتونم با بقیه مسابقه بدم و انقدر این موضوع برام شیرین بود و ذوق داشتم که شاید بشه جزو ده اتفاق شیرین زندگیم ازش یاد کرد.
دوچرخه یاد گرفتن من و ذوقی که بابتش داشتم باعث شد بخوام هر روز دوچرخه سواری کنم. تازه نه فقط شبا و آروم بلکه از وقتی آفتاب یکم کم‌تر می‌سوزوند تا وقتی که هوا به حدی تاریک می‌شد که می‌ترسیدم. سر همین بنده خدا بابابزرگم هر روز صندلی تاشو برزنتیش می‌ذاشت دم در حیاط تا مراقب من باشه و منم برای خودم دوچرخه سواری می‌کردم.
از یک جایی به بعد دیگه فقط با بچه‌ها مسابقه نمی‌دادم با موتور هم مسابقه می‌دادم و بنده خدایی که باهاش مسابقه می‌دادم می‌دونست چقدر با زحمت تونستم دوچرخه سواری یاد بگیرم به من می‌باخت تا خوشحال بشم. یک بار باز این شخص اومد و گفت بیا مسابقه بدیم منم قبول کردم و شروع کردم رکاب زدن ته کوچه هم یک بنده خدایی مشغول تعلیم رانندگی بود.
مسابقه شروع شد تند تند داشتم رکاب می‌زدم که فرد مورد تعلیم بدون نگاه به اطراف دنده عقب گرفت و منم بخاطر سرعتم نتونستم ترمز کنم یا مسیرم درست منحرف کنم تصادف کردم و چه تصادفی انقد با شدت خوردم به ماشین که پرت شدم اون سمت ماشین فرود اومدم و یک مقداری هم کشیده شدم روی آسفالت و 4 تا از بندانگشت‌هام کلا از بین رفتن و استخوان‌هاش هم دیده می‌شد و صورتم هم حسابی زخمی شده بود دیگه واقعا نفهمیدم چی شد فقط یادم هست چشم باز کردم دیدم مادربزرگم عصبانی داره با بابابزرگم حرف میزنه می‌گه حواست کجا بود چرا مراقب بچه نبودی ببین به چه روزی افتاده. بعد این اتفاق کذایی دوچرخه برای همیشه برای من ممنوع شد و داغش موند روی دلم... هنوزم گاهی دلم برای دوچرخه صورتیم تنگ می‌شه و هنوزم یک ترس خاصی از کسایی که در حال تعلیم رانندگی هستند دارم. 

+ حس می‌کنم اصلا شبیه داستان نشد! 

حوصله‌ی مرا کسی ندیده است؟

۲ ۶
یک برگه پیدا کردم متعلق به اواخر تابستان ۹۴ که پر شماره بود خیلی هم با نظم و خوش خط و کاملا از نظم حاکم در صفحه می‌شد بفهمی چقدر حوصله داشتم اما این روزها حوصله نفس کشیدن هم ندارم و اگر تنفس غیرارادی نبود شاید بر اثر بی‌حوصلگی نفس نمی‌کشیدم و تمام!...

از پیامبر اعظم تا حمایت از تولید ملی

۲ ۸
فکر کنم ۱۲ ساله بودم که برای اولین بار رهبری هوس کرد روی سال اسم بذاره و یا من برای اولین بار فهمیدم چون دقیقا سال سگ بود و منم متولد سال سگ و بعد اسکول‌وار برام مهم بود و ذوق داشتم اون سال وقتی رهبری گفت سال پیامبر اعظم و فلان و بیسار من خیلی معصومانه گفتم پس سال سگ چی شد؟ بابام دیدنی بود خلاصه که فهمیدم سال من سرجاش هست و خیالم راحت شد والا با این اسم گذاری‌هاشون!...
این یک مقدمه بود تا بگم که شما اگه چند روز پیش اتاق مطاله چوگویک می‌دیدین یقینا فکر می‌کردین وارد زباله دانی یا طویله شدین به این حد نامنظم و فاجعه بار خدا به اون شوهر بدبختم صبر و تحمل ویژه عنایت فرماید با توجه به شدت شلختگی من. خلاصه داشتم می‌گفتم اگه تا چند روز پیش می‌دیدین ازم قطع امید می‌کردین حیف قبل مرتب کردن عکس نگرفتم بذارم وبلاگ ببینید به تمیزی اتاق‌تون امیدوار بشید.
سوم که امتحانات کوفتی به خط پایان رسیدن گفتم امروز اتاق مطالعه رو تمیز می‌کنم اما خیلی خسته بودم و خوابیدم و بعدم از سرم افتاد تا پنجم و دیگه پنجم و ششم افتادم به جان اتاق و حسابی مرتبش کردم وسطاش مصدوم هم شدم چون رفته بودم روی صندلی بعد اصلا حواسم نبود نباید زیاد مانور بدم چون هم می‌چرخه هم چرخ داره هم من تعادل ندارم خلاصه یک حرکتی زدم که باعث شد بچرخه هول شدم اومدم از یک جایی بگیرم نیفتم بدتر باعث شدم صندلی حرکت کنه بیفتم زمین ولی ارزش داشت چون اتاقم شکل اتاق شد اصلا دگرگون شد ولی چراغی که به عنوان چراغ مطالعه استفاده می‌کردم توی ذوق می‌زد و اعلام کردم چراغ مطالعه می‌خوام این خیلی رو اعصاب من اسکی می‌کنه و تصویب شد برم چراغ مطالعه بخرم.
امسالم سال سگ بود و اسم گذاشتن حمایت از تولید ملی و برای من سوال شد حمایت از تولید ملی؟ جدی؟ مثلا مثل رئیس جمهور عزیز و منتخب ملت؟ یا مثل ملت که جدی گرفتن و ایرانی میخرن یکسری! خلاصه که دوست دارم روحانی عزیز بیاد بگه از کی تا حالا اونایی که توچال پوشیده بود تولیدملی شده چرا من بی‌خبرم؟ 
صبح به سختی از جام اومدم بیرون و رفتم سمت لاله زار بعد خیلی شیک زیگزاگ طور خیابان لاله زار رو طی می‌کردم طوری که مشکوک بودم به مصرف صنعتی! حین این زیگزاگ روی یک مغازه کوچک توجهم جلب کرد رفتم داخل و دیدم به به چراغی که می‌خوام داره اما گفتم چون لباس نیست بگم اگه بعدا دلم زد یکی دیگه می‌پوشم گفتم می‌رم یک دوری می‌زنم برمی‌گردم خلاصه خریت کردم و راه افتادم به سمت مغازه‌های بعدی که یکی از یکی چرت و پرت تر بود جنس‌هاشون خلاصه برگشتم و طرف شروع کرد تبلیغ "تولید خودمونه و سال حمایت از تولید ملی هستش و اینا" انقد گفت میخواستم ضایعش کنم نخرم بگم ببخشید من نمیدونستم تولید ملیه تولید ملی به درد نمیخوره و برم به همین سوی چراغی که ازش خریدم قسم تا توی دهنم اومد این حرف ولی دیگه نگفتم.
بعد برای برگشتنی دیدم خسته ام هلاکم هوا گرمه و اسنپ گرفتم با اینکه میگن نگیرید و تعرض کرده راننده و فلان و من همچنان میگم تاکسیم ممکنه اینجوری بشه و اسنپ میگیرم و یکی از یکی دسته گل تر دیگه دیدم اسنپی محترم بالاتر از جایی که من هستم قرار داره و بخواد دور بزنه کلی طول میکشه بهش گفتم وایستا میام وقتی رسیدم به جایی که باید نمیدیدمش که یهو دیدم پلیس میگه تیبا سفید حرکت کن برگشتم دیدم تیبا سفید خر شده میخواد حرکت کنه! چنان جیغی زدم نه نرو وایستا فکر کنم کل خیابون برگشتن سمتم ولی خب مهم نیست مهم اینه من نا نداشتم یک قدم بیشتر برم بعد خیلی ناگهانی یه ببخشید آقا پلیسه بچگونه هم گفتم و رفتم نشستم تو ماشین کل این پست نوشتم بگم که اگه فروشنده هستین مشتری رفته دور زده برگشته تبلیغ نکنید ممکنه خسته باشه یهو بزنه بترکونه و حالتون رو بگیره! وقتی برگشته یعنی میخواد بخره دیگه باشعور باشید!

شتر احمق!

۲ ۶
مرگ شتر احمقی هست که دم خونه هر کسی میخوابه. پدر دوست پدرم فوت شدن اگه امکانش هست فاتحه بخوانید.

آزادی

۲ ۱۳
حس زندانی‌ جماعتی بهم دست داده که حکمش ابد بوده ولی عفو خورده بهش و آزاد شده! چرا؟ چون قرار بود ترم تابستانی بردارم اما خانواده گفتن شرایط اقتصادی خوب نیست و منم از خدا خواسته گفتم خب نمیرم کلاس فتوشاپ هم نمیرم خودم تمرین می‌کنم با جزوه و نت و همت عالی و کلاس زبان هم نمیرم خودم می‌خونم و تمرین می‌کنم و کلا همه کلاس‌ها به فنا رفتن خیلی زیبا و فقط یک دوره ۴ روزه انستیتوپاستور کلاس دارم و بقیه تابستان خوشحال و شاد و خندان می‌شه به میل خودم برنامه بریزم و هر ساعتی که راحتم و می‌تونم مشغول یادگیری فتوشاپ و زبان بشم.
اصولا قید و بند و کلاس توی فصل گرما برای من یک جور شکنجه است انگاری مرده باشم و خدا به فرشته‌هاش گفته باشه این خیلی حرف گوش نکن بود بفرستید ته جهنم! تازه اگه این حرفی که میگن کسی که مادرش سید هست یک روز در هفته! سید محسوب میشه! چه حرفا جدا! و اینکه حرف بابام بخاطر نفرتش از اعراب نباشه و واقعا سید نباشه توی جهنم برقرار باشه شکنجه بدی میشم هی سرد و گرم میشم آخر میترکم از درون!
یا مثلا در حالت خفیف‌ترش بهم حس کسی دست میده که اسیر کشور دشمن شده فرستادنش اردوگاه کار اجباری و بهش یک کف دست نان کپک زده میدن و اندازه خر هم ازش کار می‌کشن! همچین حس‌های خوبی دارم به کلاس رفتن توی فصل گرما! از بچگی هم متنفر بودم تابستان برم کلاس و ترجیح میدادم تو کوچه بازی کنم یا اگه خیلی میخوان بهم زور بگن فقط کلاس شنا مورد قبولم بود!
خلاصه که دارم از آزادیم لذت می‌برم و به تابستان جان و سفرهاش سلام عرض می‌کنم. شاید بگین وضع اقتصادی خوب نیست چه سفری؟ شما باید با من بیای سفر تا ببینی میشه چقدر کم‌خرج سفر رفت! کلا سفرهای من شامل یک کوله پشتی بار و بندیل میشه و چون اهل این نیستم که بگم اینجا غذا نمیخورم یا تو چادر و ماشین نمیخوابم! خیلی راحت میشه سفر کرد شده همین امسال سفر یک روزه رفتم بعد دیدم ارزش نداره هزینه هتل بدم شب تو ماشین خوابیدم! اساسا سخت نمیگرم شما هم سخت نگیرید!

وصایای یک چوگویک و تمرین سخن‌سرا!

۲ ۵
دوست نداشتم دو تا پست بنویسم برای همین اول یک چند خطی وصیت کنم بعد برم سراغ تمرین داستان نویسی سخن‌سرا. دیروز از صبحش تا وقتی پیش جمع بچه‌ها بودم خیلی روز خوبی بود ولی دنیا چشم نداشت ببینه من شاد و خوشحال هستم قشنگ از دماغم درآورد با خبرهای بدی که رگباری از بچه‌ها شنیدم. عذاب وجدان یکی از بچه‌ها که البته سختگیری بیش از حد داره ولی خب می‌شه درک کرد یک انسان کمال‌گرا احساس ناراحتی کنه وقتی تو حالت کمال خودش نباشه! بعد هم پست هولدن و رستاک خلاصه که تمام خوشی‌ها تمام و کمال کوفتم شد. بعدش هم دیدن غم رفیق جان عذرخواهی مظلومانه‌اش از من بخاطر تغییر سریع پروفایلش و بعدم خواب رفتن من از خستگی و تنها موندن دوستانی که نگران‌شون بودم بخصوص همین مورد آخر یعنی رفیق جان چون تنها بود واقعا باز بقیه دوستانی دارند.
خیلی فکر کردم چی بنویسم و در نهایت دیدم داستان تو میتوانی خیلی کودکانه است و تغییرش به حالت کتابی درست زشتش می‌کنه اصلا نمی‌تونم جوری جز لحن بچگانه خودش بگم پس این حذف شد از لیست بعد دیدم خیر و شر ناقص یادم میاد نشستم از پدرم پرسیدم دیدم کلا یادش نمیاد تصمیم گرفتم یک نگاه اجمالی کنم و دیدم اگه خیر و شر بشه داستان من احتمالا خود دخو هم نخونه از بس داستانش طولانی هست حدود چهل صفحه بود و خب برای قابل فهم بودن حداقل میشد تو پنج صفحه خلاصه‌نویسی کنم برای همین تصمیم گرفتم داستان موش و گربه را بازنویسی کنم چون هم کامل تو خاطرم باقی مونده هم هم خیلی طولانی نیست و نه صفحه است و خلاصه اش هم قابل فهم میشه هم یک مقداری خنده‌دار و طنز هستش و خب من طنز بیشتر دوست دارم. البته چون داستانش به صورت نظم هست و من می‌خوام به صورت نثر بنویسم امیدوارم مرحوم مهدی آذر یزدی توی گور نلرزن!
گربه‌ای به اسم "پیشی" بچه‌ای به نام نازی داشت. پیشی تمام روز مشغول شکار موش و نازی مشغول بازی بود. پیشی یک روز موش چاق و چله‌ای دید دم در خانه و شکارش کرد و به نازی داد تا برای ناهار بخورد، نازی موش را خورد و با خوشحالی گفت: "به به چه غذای خوشمزه‌ای بعد از این من فقط موش می‌خورم موش غذای محبوب من شد و بقیه غذاها از چشمم افتادند!"
بعد از این موضوع تا دو روز لب به شیر نزد و تمام روز و شب به موش قکر می‌کرد. پیشی براش نان و پنیر هم آورد اما آنقدر نازی نان و پنیر را هم نخورد که نان‌ها خشک و غیرقابل خوردن شدند. نازی روز سوم ناراحت و غمگین نشسته بود و فکر می‌کرد چرا دیگر موشی نیست؟! چرا موش قحط شد؟ توی همین افکار بود که به یکباره صدای ریزی شنید و به سمت صدا برگشت و موشی را دید؛ تا موش را دید ذوق زده شد و گفت:‌ "موش! زود بیا تا من تو را بخورم!" موش ترسید و پا به فرار گذاشت و در حین فرار گفت: چه گربه بی‌ادبی! گربه به این بی‌ادبی عجیب است گربه تا این حد ‌بی‌ادب ندیده بودم!
بعد از فرار موش نازی ناراحت و عصبانی شد و شروع کرد داد و فریاد و میو میو کردن. شب که مادرش به خانه برگشت برای مادرش تعریف کرد چه اتفاقی افتاده است و مادرش بعد از شنیدن ماجرا با خنده گفت:‌ "مادر فدای تو شود، تو هنوز راه و رسم کار را بلد نیستی به من گوش کن تا بهت یاد بدهم. کار دنیا با عقل و تدبیر پیش میرود و کار گربه با حیله و نیرنگ. اگر تو بدون فکر و حیله بخواهی پیش بروی هیچ وقت موفق نمی‌شوی. ما موش را با حرف خوب و حیله می‌گیریم. اول باید مقدمه چینی بکنی مثل آتش درست کردن که اول کاغذ و پوشال آتش می‌گیرد و بعد چوب شروع به سوختن می‌کند. اگر کسی بخواهد موش بگیرد باید با ادب شروع به صحبت کند تا بتواند با حرف‌هایش دل موش را نرم کرده و بعد شکارش کند. برای اینکه بتوانی به مقصود برسی و خوشحال باشی باید اول خوش‌زبان باشی مایه خوش‌دلی خوش‌زبانی است وقتی بد حرف بزنی نتیجه خوبی نخواهی گرفت حتی مار را با حرف خوش و زبان خوش شکار می‌کنند موش ترسو که معلوم است با حرف بد می‌ترسد و فرار می‌کند. وقتی تو گفتی:‌ "بیا تا من تو را بخورم" موش از تو دلخور شده و بهت بد و بیراه گفته و پا به فرار گذاشته است خب بیچاره ترسیده و حق دارد بعد از این سعی کن موش را با حرف بد نترسانی اولین دقایق مهم است این که چطور پیش بروی و صحبت کنی اصل کار است باید با حیله پیش بروی موش‌ها خودپسند و خودخواه هستند تو هم باید اندکی با متانت و سنگین رفتار کنی. موش‌ها گردو و قند دوست دارند پس در صحبت شیرین سخن و چرب زبان باش."
نازی خندید و با خوشحالی گفت:‌ "آخ جان خوب یاد گرفتم تو اولش را گفتی و من تا آخر فهمیدم بعد از این می‌دانم باید چه کار کنم بلد نبودم اما الان خوب یاد گرفتم فدایت بشوم که خوب به من درس دادی" مادرش گفت: "آفرین اما زندگی راه و روش‌های بسیار دارد." سپس چند تا از تجربه هایش را در اختیار نازی قرار داد تا از آن‌ها استفاده کند.
صبح فردا نازی سر راه موش نشست تا موش را دید با صدایی آرام و مهربان به او سلام کرد. موش پرسید:‌ "تو که هستی؟" نازی گفت: "من کنیز تو هستم، عاشق و شیدا و مخلص و چاکر تو هستم از تماشای راه رفتن تو هوش از سرم می‌پرد و اگر مزاحمت شدم تو مرا ببخش چون من نتوانستم ساکت بمانم و عرض ادب نکنم.من در دنیا هیچ‌کس را مانند شما موش‌ها ظریف و دوست داشتنی و مهربان و شریف و شجاع ندیده‌ام "موش با خنده تشکر کرد و گفت:‌ "من شما را به جا نیاوردم" نازی با خنده گفت:‌ "من فکر نمی‌کردم من را نشناسی، من آنی هستم که شبانه روز تشنه محبت توست دل من مانند دل موش‌ها نازک و راه و رسمم مهربانی است، دشمن گربه‌ها هستم! که بد رفتار و زشت کردارند اما وقتی موش می‌بینم دوست دارم با او صحبت کنم من داشتم از درد می‌میردم که تو آمدی و از دیدنت شاد و زنده شدم اگر کار واجبی داری مزاحمت نشوم" موش گفت: "از چه رنج می‌بردی بلا دور باشد ان‌شاءالله" نازی گفت:‌"دمم به شدت درد می‌کند" موش دلش سوخت و رفت تا نگاهی به دم نازی بکند که نازی جستی زد و موش را گرفت.
موش وقتی دید نازی قصد کشتن او را دارد فریاد زد و گفت : "آن حرف‌های خوب چه شد؟ چرا داری به من ظلم و ستم می‌کنی؟ به چه دلیلی داری با من دشمنی می‌کنی؟ عاشق و شیدا و مخلص و ارادتمند این بود؟" نازی گفت: "سخت نگیر تقصیر من نیست غریضه‌ام غالب شد و کار از کار گذشت تو خودت باید حواست را جمع می‌کردی و با دشمن جانت دوست نمی‌شدی! حالا بدان که همه آن حرف‌های زیبا برای گول زدن تو بود و بس"
حرف خوب از زبان کسی که دشمن جان است گاهی همراه با نیت بد همراه هست و خوشبخت آن کسی است که همیشه حواسش جمع باشد و خام حرف‌های زیبا نشود در دنیا حرف خوب زیاد زده می‌شود باید هشیار بود و حرف‌ها را سنجید تا گرفتار و پشیمان نشد.

ذکر نکات ایمنی

۲ ۳
یک عدد چوگویک منتظر بازی ایران اسپانیا هستم که تاکید شدیدی داره اگه صدای جیغ شنیدید مربوط به فوتبال میشه من خوبم سکته نکنید هول نشوید
به امید بردن ایران... البته نه به شکل گل به خودی
گفتم گل به خودی یادم اومد قال یکی از اعضای خانواده این که توی این جام انقدر گل به خودی داشتیم کار کا گ ب است! پوتین داداش حواست به اسپانیا و پرتغال هم باشه پس! تشکر
چالش سخن‌سرا هم باشه برای فردا بعد از برگشتن از دورهمی 

سوختیم اما ملالی نیست!

۲ ۱۳
بعلت اعتراض دوستی از میان دوستان جان دانشگاهی و ترس از شر شدن ماجرا! متن پست حذف شد! حق اعتراض وبلاگی هم نداریم!
امتحان فردا و پس فردا بگذره بیام تو چالش سخن‌سرا شرکت کنم با داستان جذاب علی بابا و چهل دزد بغداد به روایت بابابزرگم و اصلاحیه خودم ببینم چی از آب در میاد البته شایدم داستان شتر در خواب بیند پنبه‌دانه رو بنویسم به یاد ایام خسرو بودن! اشتباه نکنم مال سوم دبیرستان بود؛ پسری که انشا نمی‌نوشت از حفظ می‌گفت درست مثل من، سر همین سال سوم شده بودم خسرو! 

مرام‌نامه وبلاگی!

۲ ۹
انگار بین دوستان وبلاگی یک جور مرام‌نامه بلاگری امضا شده که تحت هر شرایطی با معرفت باشند. امروز بیولوژک اثبات کرد این مرام‌نامه بین همه دوستان امضا شده نه فقط دوستان قدیمی.
واقعا همین به فکر بودن‌ها باعث شدن با همه دلخوریم از محیط وبلاگ نرم. چه چیزی لذت‌بخش‌تر از اینکه دوست جدید وبلاگیت یادش باشه باهاش هم رشته هستی و توی اولین چت خارج از محیط وبلاگ بهت یک لینک بده برای ثبت‌نام فلان کارگاه مفید توی فلان مرکز معروف و معتبر کشور!
تازه من خست و بدجنسیم گل کرده بود نمی‌خواستم به هم دانشگاهی‌هام لینک بدم با اینکه یک دوره‌ی بسیار مفیدی داره که لازم داشتن برای کارسایت نوپا و تازه تأسیس دانوکس. ولی خب دیدم مگه میشه الگو نگیرم؟ اصلا بعدا چطوری می‌خوام تو چشمای ایکس و ایگرگ نگاه کنم بگم از فلان کارگاه مفید که خیلی هم به دردت می‌خورد خبر داشتم ولی خست به خرج دادم بهت خبر ندادم؟ خلاصه مرسی هستید و کمک می‌کنید از کوالا جان گرفته که همیشه جزوه‌هاش در اختیارم بوده تا ترانه که در اولین چت عضو یک گروه مفیدم کرد تا فاطمه سین جانم که توی اولین چت بهم لینک یک دوره مفید داد یعنی من به جایی برسم بگن کی حامی اصلیت بود باید بگم دوستان بلاگر و بعد خانواده! 
اولین نفر هم حریر که یک حرفی زد با کلی حس خوب؛ هر وقت از سختی درس‌ها خسته می‌شم یاد حرف و لبخند حریر می‌افتم من باید بتونم بوعلی بشم! چون حریر گفته رشته بوعلی!

آتو نباید داد

۲ ۸
چطوری بعضی‌ها توانایی دارند از شما یک آتو یعنی چیزی به کوچکی ۱۸-۱۰ بگیرند و به ترا یعنی چیزی به بزرگی ۱۰۱۲ تبدیل کنند؟ من جواب این سوال می‌فهمیدم یکی از معماهای زندگیم حل می‌شد!
نکته۱: این پست صرفا برای بخاطر سپردن ارقام آتو و ترا نوشته شده و اتفاق خاصی نیفتاده است!
نکته۲: درس خر است. امتحان گاو است. مسئولین رسیدگی کنند...
چوگویک به روایت تصویر!

درست مثل بادام تلخ

۲ ۱۶
در حال استراحت و خوردن میوه و آجیل بودم که از واحد بغلی صدای غریو گللل اومد؛ قشنگ می‌شد معنی نوشته شده توی لغت نامه معین برای غریو عملی دید. اول که یک داد نامفهوم بلند شنیده شد که خب بخاطر اینکه در جریان بودم فوتبال داره مطمئن بودم گفته گل بعدم که انقد بلند بود که از ترس هسته زردآلو پرید تو گلوم با وجود اینکه قاعدتا نباید صدایی می‌شنیدم وقتی که با هدفون داشتم آهنگ گوش می‌کردم و سوم اینکه بعد از فریاد گل زد زیر گریه! گریه می‌گم گریه می‌شنوید بعد خب هر چقدر هم فوتبالی نباشم کنجکاو شدم برم حداقل تکرار صحنه گل ایران ببینم و با چی مواجه شدم؟ گلی که خود مراکش به خودش زده بود! به نظر من که شادی نداشت و اتفاقا تلخ بود برای هر دو دقیقا مثل بادام تلخی که دقیقا بعد از برگشت به اتاقم خوردم و دقیقا آخرین بادام تو ظرف بود و مزه تلخش توی گلوم موند
برای ما تلخ بود چون خود ما عرضه گل زدن نداشتیم و برای مراکش و به خصوص برای بازیکنی که گل به خودی زد هم که دلیلش مثل روز میمونه روشن و واضح فکر نمی‌کنم چیزی واضح‌تر از این باشه.
برد ایران مبارک هر چند که به نظر من واقعا این همه خوشحالی نداشت و برعکس برد تلخ و مسخره‌ای بود.

خطای دید بوده

۲ ۴
این انصاف نیست که هلال ماه دیده شد این حق ماهایی که یکشنبه امتحان داریم و روی تعطیل شدنش حساب کرده بودیم نبود... ولی خب دعای روزه‌دار جماعت اولویت داشت و عید شد هی بهش گفتم دعا تُن پس فلدا عید شه تولوخدا ولی گوش نداد حتی تهدید به قهر و مرگ شد ولی دعا نکرد و اینجوری شد که الان باید بیام بگم حلول ماه شوال رو تبریک میگم و دعا کنید یکشنبه زنده بمانیم ما با این امتحان مسخره‌مون... اصلا برای ماها شب قدر شده دوباره قرآن سر گرفتیم میگیم الهی العفو و خدا تازه داره میگه همین خود تو نبودی میگفتی از شیطون یاد بگیر؟ حالا بکش منم شیطنت بلدم!
الان به عمق فاجعه و ناراحتی من پی بردین یا ادامه بدم؟!
حالا بی‌شوخی عیدتون مبارک

درباره من
نه پی زمر و قمارم نه پی خمر و عقارم
نه خمیرم نه خمارم نه چنینم نه چنانم

من اگر مست و خرابم نه چو تو مست شرابم
نه ز خاکم نه ز آبم نه از این اهل زمانم

"مولانا"

+

سه ﺑﯿﺖ ، ﺳﻪ ﻧﮕﺎﻩ ، ﺳﻪ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ

▪️ﻣﻮﺳﯽ ‏(ﻉ) ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﮐﻮﻩ ﻃﻮﺭ:
ﺍَﺭَﻧﯽ ‏(ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ)
▪️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ: ﻟﻦ ﺗَﺮﺍﻧﯽ ‏(ﻫﺮﮔﺰ ﻣﺮﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺩﯾﺪ)

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاقلانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﮐﻮﻩ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﮐﻪ ﻧﯿﺮﺯﺩ ﺍﯾﻦ ﺗﻤﻨﺎ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عاشقانه:
ﭼﻮ ﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺳﯿﻨﺎ ﺍﺭﻧﯽ ﺑﮕﻮ ﻭ ﺑﮕﺬﺭ
ﺗﻮ ﺻﺪﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺑﺸﻨﻮ، ﻧﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ

▪️ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ عارفانه:
ﺍﺭﻧﯽ ﮐﺴﯽ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ
ﺗﻮ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻣﻨﯽ ﻫﻤﯿﺸﻪ، ﭼﻪ ﺗﺮﯼ ﭼﻪ ﻟﻦ ﺗﺮﺍﻧﯽ
تگ ها
آخرین مطالب
آرشیو مطالب
موضوعات
طراح قالب : عرفـــ ـــان قدرت گرفته از بلاگ بیان